کفش هایم کو؟ Posted by By maryami October 3, 2011Posted inLife Stories, Montreal3 Comments ایران که بودم هیچ وقت کفش هام عمر دراز نداشتند و هنوز اسفند همون سال تموم نشده از شکل افتاده بودند. با خودم می گفتم مال آفتاب سوزان کویره که…
غم بی موقع Posted by By maryami September 14, 2011Posted inLife Stories, Montreal پارسال ترم زمستون بود. من بعد از یک تعطیلات طولانی و بیماری بی موقع خودم رو انداخته بودم وسط یک عالمه کار و درس و زندگی جدی. خوب یادم هست,…
یک روزی اونقدر بخوابی که هیچ وقت بیدار نشی! Posted by By maryami August 4, 2011Posted inLife Stories, Montreal5 Comments از صدای ماشین همسایه بیدار می شم ساعت رو نگاه میکنم یازده و ده دقیقه صبح! یک حساب کتاب دستی میکنم از دیشب که چند ساعت خوابیدم میشه ده ساعت…
داف هم وطن, خارج از وطن Posted by By maryami August 2, 2011Posted inLife Stories, Montreal5 Comments مکان: دستشویی دانشگاه زمان: ساعت پنج بعد از ظهر یک روز تابستانی, فیلز لایک یک روز بهاری موقعیت: من جلوی آینه دانشگاه, مسواک به دست, دهان پر از کف خمیر…
مخاطب خاص: خواننده خاموش باهوش Posted by By maryami July 6, 2011Posted inLife Stories, Montreal7 Comments می دانم باور می کنی که از بین همه لایکها و تایید ها هنوز کامنتی که به دلم می چسبد کامنت منتقدی هست که یک جایی ته وجودم می دانم…
درباب سن و سال Posted by By maryami June 8, 2011Posted inLife Stories, Montreal همیشه آدمها را دیده ام که با لبخند و بی لبخند گفته اند که این کارها برایشان دیگر دیر است, که این چیزها از آنها گذشته است, که آیم تو…
برای ندای خوبمان Posted by By maryami May 20, 2011Posted inLife Stories, Montreal می دانی بعضی آدمها همیشه خوبند خیلی ساده از اول داستان, از همان روز اول. بی توقع, بی شیله پیله, صاف صاف مثل آینه. و تو بی شک یکی از…
در مضرات امیدِ نزدیک به یقین. Posted by By maryami April 29, 2011Posted inFeeling, General, Life Stories, Montreal6 Comments تجربه یک آدم معمولی با رنگ چشم و موی معمولی که اواخر دهه بیستش را می گذراند, می گوید که آدم باید مواظب امیدهایش باشد. باید خوب حواسش باشد امیدهایش…
ای داد بیداد Posted by By maryami April 12, 2011Posted inFeeling, General, Life Stories, Montreal از همان هفته اول که آمدم دانشگاه و حال و روز آزمایشگاه را دیدم با خودم عهد کردم تحت هیچ شرایطی آخر هفته ام را توی آزمایشگاه نگذرانم حتی اگر…