از همان هفته اول که آمدم دانشگاه و حال و روز آزمایشگاه را دیدم با خودم عهد کردم تحت هیچ شرایطی آخر هفته ام را توی آزمایشگاه نگذرانم حتی اگر قرار است برایم گران تمام شود و در طول هفته مجبور باشم دو برابر سگ دو بزنم.
جمعه عصرها کلاس و میتینگم که تمام می شود, وایت بردم را همانگونه خط خطی جا میگذارم, کاغذها را روی میزم نخوانده رها می کنم, چند تایی به لیست کارهایم اضافه میکنم , در آفیس را که می بندم, خستگی کل هفته و دغدغه های درسی ام را همانجا پشت در می گذارم و می روم به سوی ویکند.
بعضی ویکند ها با خودم تصمیم میگیرم برنامه ریزی کنم, قرار بگذارم, بدانم که قرار است شنبه صبحم یا یکشنبه ناهارم کجا و با کی باشد. کاغذ و قلم بر می دارم اما انگار که کودک درون دلش نخواهد والد درون برایش تصمیم بگیرد. بخواهد در لحظه باشد و ببیند که دلش چه می خواهد, بدون انکه مجبور باشد کار مفید در زمان مفید داشته باشد.
ویکندهایم بعضی وقتها عالی می شوند بعضی وقتها دلم میخواهد زمانشان را نگه دارم و توی همان مود ویکندی ام بمانم بعضی وقتها مزه تلخ می دهند, دلم می خواهد همان جا زندگی ام را توی ویکند جا بگذارم و بروم گم شوم.بعضی وقتها هم خیلی معمولی زمان می گذارنم و علافی می کنم.
هر دوشنبه که به آفیس بر می گردم انگار که زندگی را از سر گرفته باشم, یادم آمده باشد که هدفی دارم ,مشکلی که هنوز برایش جوابی پیدا نکرده ام ,تمرینهایی که تصحیح نشده اند, مقاله های که نخوانده ام, ایمیل هایی که جواب نداده ام ددلاینهایی که دارد زمانش نزدیک و نزدیک تر می شوند.
امروز به آفیس که برگشتم, وایت برد خط خطی و میز کار در هم ریخته ام را دیدم, فکر کردم جمعه پیش که آفیس را به شوق ویکند ترک می کردم, هیچ فکر نمی کردم ویکند ام به این تلخی می تواند باشد. بعد فکر کردم که چه خوب که آفیس من همیشه ثابت است چه من شاد باشم چه غمگین . چه آخر هفته ام تلخ بوده باشد چه شیرین.
یاد هم خانه مالایی ام افتادم که می گفت پدرم همیشه می گوید سر و کار داشتن با اشیا خیلی آسان تر از آدمها است…
Posted inFeeling General Life Stories Montreal