درباب سن و سال

همیشه آدمها را دیده ام که با لبخند و بی لبخند گفته اند که این کارها برایشان دیگر دیر است, که این چیزها از آنها گذشته است, که آیم تو الد فر دیس, آیم تو الد فر دت!فر کوفت , فر مرض! و من متعجبانه بهشان نگاه کرده ام. حتی یکی دو باره هم از خودم پرسیده ام/ ام آی تو الد فر دیس؟ بعد کودک درونم داد زده است نه, یک خفه شو هم بعدش گفته است که دیگر جرات نکنم این سوال را از خودم بپرسم.
.
بعضی وقتها خودم هم تعجب میکنم , با خودم می گویم سنگ پای قزوین از رو رفته و تو نرفته ای. بعد می روم چند موی سپیدم رو جلوی آینه نگاه میکنم, سعی میکنم چهره یک آدم نگران از سن و سال را بگیرم بعد کودک درون داد می زند که این چند تار مو از همان لحظه که پایت را از ایران بیرون گذاشتی سفید شده اند, این چیزها هم ارثی است, بعد تصویر یک پدر با موهای سفید / یک مادر با موهای همیشه رنگ کرده می آید جلوی چشمم. حواسم به یک چیز دیگری پرت می شود و یادم می رود خوب کنکاش کنم ببینم آیم تو الد فر وات؟
.
یادم نمی آید از کی رویه زندگی ام این شد. ریسک اول, ریسک دوم, ریسک سوم, شکست, ضربه, افسردگی,ریکاوری, ریسک بعدی لو پ بک! اما یادم هست اخرین بارش چند ماه پیش بود, چشمانم را بستم و شیرجه زدم وسط آب, ترس توی تمام سلولهایم بود, ایمان هم بود, والد درون و هزار اخطار هم بود, اما شیرجه زدم توی موقعیت, گفتم بادا باد می روم ببینم چه می شود, نمی شود که آدم بنشیند و هی خیال ببافد و بگوید کاش این کار را کرده بودم و کاش این کار را نکرده بودم, چند باری تا خفه شدن رفتم, دست و پا زدم و خودم را از آب کشیدم بیرون, تمام اعضای وجودم درد گرفته بود, زمان برد تا خوب شدم تا آرام شدم, چند بار قبلش اما عالی شده بود چون خودم را به آب سپردم و خوب از پس قضیه بر آمده بودم برخلاف آن چند باری که به سختی خودم را جمع و جور کرده بودم.
.
چند هفته پیش بود, من آماده شیرجه بودم, آماده یک ریسک دیگر,یک جای دیگر, آدمی که همیشه بوده ام که چشمانم را ببندم و ترسم را قورت بدهم و بپرم وسط آب. اما یک دفعه یک چیزی مرا نگه داشت.ذهن استدلالی ام بود که داد می زداین اشتباه را بارها کرده ای مریم, این داستان تمامی ندارد و هزار و یک دلیل آمد جلوی چشمانم برای شیرجه نزدن توی یک موقعیت تکراری. اولش یک چیزی درونم نمی خواست تن به استدلال بدهد, اما بار استدلال سنگین بود, اشتباههای قبلی ام آمد جلوی چشمم, همان لحظه قید شیرجه ام را زدم و بی خیال ماجرا شدم, با خودم فکر کردم, بیست و نه سالگی یعنی همین, یعنی اینکه آیم تو الد فر دیس!
بیست و نه دیگر روی شانه سن و سالم سنگینی نمی کند…