پارسال ترم زمستون بود. من بعد از یک تعطیلات طولانی و بیماری بی موقع خودم رو انداخته بودم وسط یک عالمه کار و درس و زندگی جدی.
خوب یادم هست, اون روز حسابی برف باریده بود. کلاسم توی یک آزمایشگاه پنجره دار بزرگ بود. وسط ظهر. می دونستم کسایی که اومدن سر کلاس این موقع ظهر یادگرفتن درس براشون مهم هست.می دونستم یکی دو تا از شاگردام ازوسط سر کارشون اومدن سر تیوتوریال که بهتر درس رو بفهمن. می دونستم همیشه وقت کم میارن سر این درس , بسکه استاده تمرین میده بهشون.
قبل از اینکه شروع کنم از بچه ها پرسیدم دلشون میخواد دیباگین یادشون بدم یا اینکه بریم سر تیوتوریال جدید. نصف کلاس گفتند تیوتوریال جدید. قاتعشون کردم دیباگ کردن بلد بشن کلی تمریناشون رو سریعتر انجام میدهن و به نفعشون می شه. اونها هم قبول کردند.
تیوتوریال رو باز کردم, الکیپس رو ران کردم, پروژه رو باز کردم اومدم مقدمه بچینم که یک دفعه نگاهم افتاد به بیرون پنجره, دور نمای شهر پر از برف دیده میشد, برای یک لحظه یادم اومد روزهای سختی رو دارم میگذرونم, یادم اومد به خودم خیلی سخت گرفتم و دارم ذره ذره آب میشم, برای یک لحظه احساس کردم انگار همه این برفها روی من نشسته باشند و یک غم سنگین اومد روی دلم. تیوتوریال رو بستم. گفتم برید خودتون بخونید. نمیتونم توضیح بدهم. می شینم اینجا اگر سوالی داشتید بپرسید.
بچه ها زل زده بودند بهم. حرفی برای گفتن نداشتم. خسته بودم. توضیح دادنم نمی اومد. هیچ کس چیزی نگفت. یک نفر از کلاس بیرون رفت. به نظرم غم اونقدر پررنگ بود که هیچ کس اعتراضی نکرد از بس که همیشه برایشان اضافه وقت و انرژی می گذاشتم.
بعد از اون هیچ وقت دیگه سرکلاس به بیرون نگاه نکردم…
Posted inLife Stories Montreal