کدبانو در خارج-۲ Posted by By maryami July 8, 2013Posted inLife Stories, Montreal یک کدبانوی خوب، هیچ وقت بدون بهار نارنج، چای دم نمی کند.
خدایا ما را بخور Posted by By maryami May 15, 2013Posted inLife Stories, Montreal ما یک ماهی ورزش نمی رویم بعد یک دفعه که یاد فواید ورزش می افتیم می رویم کراس فیت, ورزشی که حتی ورزشکارها هم به سختی از پسش بر می…
انتظار Posted by By maryami May 7, 2013Posted inLife Stories, Montreal چند روزی هست که منتظرم استادم تکلیفم رو معلوم کنه. اولش خیلی سعی کردم تکلیفم رو به زور بقبولونم بهش اما بعد دیدم انصافن، تکلیف قبولوندنی نیست روشن کردنیه! .…
صحرای کربلا Posted by By maryami May 2, 2013Posted inFeeling, General, Life Stories, Montreal4 Comments بعد از شش ماه مداوم و فشرده درس خواندن، کودک درون دیگر حاضر نیست حتی یک خط دیگر تز بنویسد. . والد درون، اما دارد موهای سرش را می کند…
The most respectful man I have ever seen or had Posted by By maryami April 19, 2013Posted inFeeling, General, Life Stories, Montreal3 Comments یک لحظه هایی وقتی داره حرف می زنه، گوشهام از کار می افتند، صداش میوت می شه برام، فقط تکون خوردن لبهاش رو می بینم با خودم می گم، یعنی…
به نام ورزش Posted by By maryami April 7, 2013Posted inLife Stories, Montreal3 Comments از اول زمستان به ورزش پناه برده ام، نه ورزش در حد دویدن و شنا، ورزش جدی و مداوم. کراس فیت و کنگو جامپین اونقدر که همه چیز یادم می…
Dignity Posted by By maryami March 24, 2013Posted inLife Stories, Montreal6 Comments الهام واسم این لینک رو فرستاده که بیدن حاضر نشده دست پُپ رو ماچ کنه چون مادرش گفته که هیچ کس از اون بالاتر نیست و باید هم به بقیه…
بهار بهار و کوفت! Posted by By maryami March 19, 2013Posted inLife Stories, Montreal1 Comment گادجون، الان این طوفان برفی که شب عیدی روی سرمون ریختی، نمکته؟ عیدیته؟ خوشمزگیته؟ . هی نوروزمون رو به رخ ملت کشیدیم که سال نو ما بهاره و بهتر از…
به درک که نشد! Posted by By maryami March 14, 2013Posted inGeneral, Idea, Life Stories, Montreal یک فولدر توی جی میلم می سازم اسمش را می گذارم : نشد و زهر مار بعد تمام ایمیلهای ریجیکتی که با توجیه اینکه تعداد کاندیدا زیاد بوده و پوزیشین…
نقطه، سر خط! Posted by By maryami March 13, 2013Posted inLife Stories, Montreal آخر همه خطهایم در شهر به آمنه ختم می شود. می روم می نشینم روی صندلی اش، با موزیک سنتی اش همه خستگی ام از تنم بیرون می رود. می…