بعد از شش ماه مداوم و فشرده درس خواندن، کودک درون دیگر
حاضر نیست حتی یک خط دیگر تز بنویسد.
.
والد درون، اما دارد موهای سرش را می کند که این تز باید تمام شود، گاهی هم صدایش را بالا می برد که: آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته.
.
کودک درونم دیگر طاقت ندارد. طاقت زندگی جدی
دلش می خواهد دیوانگی کند، لست می نت باشد، عجله کند، گند بزند، یک حرفهایی بزند که همه نگاههای عجیب حواله اش کنند، و بعدن توی خلوتش از دیوانگی و بی خیالی اش مثل سگ بخندد. نمی خواهد موهایش بسته
باشد، لباسش رسمی باشد، خانه اش مثل دسته گل باشد، مسافرت هایش از الان برنامه ریزی شده باشند،
و همه کارهایش حساب شده باشد.
.
والد درون، طاقت دیوانگی های کودک را ندارد. مدام نهیب می زند که توی این سیستم همه چیز منظم است. برنامه ریزی گام اول حیات در این سیستم است. اینجا کسی از آدم بی نظم و لست می نیت و با عجله خوشش نمی آید، همه کارها با صبر، با حوصله و در نهایت دقت باید انجام شود. حتی مرخصی های کاری تا اخر سال را همان اول سال باید رزرو کرد.
.
من؟ نشسته ام اینجا و به جدل های این دو نگاه می کنم . فنجان چایم را سر می کشم، دوباره پر می کنم
موزیکم را دوباره پلی می کنم. بالاخره یکی باید کوتاه بیاید. به انتخابشان احترام می گذارم.
Posted inFeeling General Life Stories Montreal
تعزيه اتون هم خوبه هاااا
مریم خوبی؟؟
اين کامنت بالايي رو من گذاشتم ؟؟!
aslan baraye man ke hamishe barande malume harkari ham mikonam…
tarafe tanbal….