آخر همه خطهایم در شهر به آمنه ختم می شود.
می روم می نشینم روی صندلی اش، با موزیک سنتی اش همه خستگی ام از تنم بیرون می رود. می پرسد پهن یا نازک؟
می گویم، هرگلی زدی به سر خودت زدی، بعدش برمی گردم همینجا رو سرت خراب میشم
.
آمنه که کارش تمام می شود می روم جلوی آینه به ابروهای مرتب شده ام نگاه می کنم
به آمنه می گویم به قول بابام، صد دلار اضافه شد به قیمتم
می خندد،
به آدم ابرو قشنگ توی آینه می گویم تازه اول خطوطت است، باش تا بقیه اش را ببینی.
Posted inLife Stories Montreal