سی و هفت Posted by By maryami July 12, 2018Posted inUncategorized2 Comments فردا سی و هفت ساله می شوم. تقریبن همان جایی هستم که می خواستم همیشه باشم به جز اینکه دوستان خوبم را یکی یکی یا از دست داده ام یا…
وقتی پدر مادر کوچک بودند Posted by By maryami May 20, 2018Posted inLife Stories, Michael and Monica1 Comment بعضی وقتها احساس می کنم مایکل از قیافه تا اخلاق و رفتارش عین بابا و مانیکا کپی مامان و مامان بزرگ هست انگار که زندگی گذشته ام را دارم از…
برای مانیکا/دختری که از اولش حضور داشت Posted by By maryami April 13, 2018Posted inFeeling, Idea, Montreal2 Comments مانیکا یک هفته دیگر یکساله می شود من هی باورم نمی شود که یکسال شده است که بودنش واقعی شده که جایش را در خانه باز کرده که بیشتر لباسهای…
Monica Posted by By maryami March 29, 2018Posted inLife Stories, Michael and Monica به ارسولا گفتم مانیکا خیلی بانمک شده اخیرن نگاهی کرد و گفت you always loved her. . فکر کردم دیدم حرفش درست هست حتی شب هایی که سخت مریض بود…
آغازی دیگر Posted by By maryami March 29, 2018Posted inLife Stories, Michael and Monica, Montreal روز آخر مرخصی سالانه ام با استاد سابق بازنشسته ام رفتیم قهوه و شیر خوردیم روز قبلترش با ارسولا صاحب خانه قدیمی ام رفته بودیم کلاس ورزش یکی از قسمت…
خاله مهربان داشتن از نیازهای اصلی هر آدمی هست Posted by By maryami February 26, 2018Posted inGeneral فردای روزی که سیستر کوچک رفت مانیکا را فرستادم مهد کودک از بس که دلم طاقت نداشت تنهایی ذوق کردن از خنده ها و شیطنت هایش را . دوباره برگرد
در دوسال گذشته Posted by By maryami November 9, 2017Posted inMichael and Monica مایکل عزیزم با امروز دو سال می شود که تو در یک روز زیبایی پاییزی به جمع خانواده ما آمدی و چه خوش آمدی در این دوسال آنقدر فوقالعاده بوده…
جوجه ها را نشمار Posted by By maryami November 8, 2017Posted inUncategorized آخر پاییز که شد شمردیم چهار تا بودیم. الکی الکی خودمان را نابود کردیم
برو پاییز، برو Posted by By maryami November 8, 2017Posted inUncategorized پاییز امسال رفتی از دستم نشد به برگهای خوشرنگ درخت هایت نگاه کنم و به به و چه چه کنم نشد از جلوی خانه های دکور شده از هالوین رد…
خواهی نشوی سرگردان از همین جا سر خر برگردان Posted by By maryami November 6, 2017Posted inFeeling, General, Life Stories, Montreal یک هفته آزگار مریض بودم. هی سرفه کردم و سوپ مرغ و سبزیجات خوردم هی سرفه کردم و عسل و آب لیمو پایین فرستادم شب تا صبح هی سرفه کردم…