رها شو رها Posted by By maryami February 1, 2019Posted inLife Stories, Michael and Monica دیشب بعد از شام دیدم مایکل سه ساله دارد به انگلیسی به مانیکای بیست ماهه می گوید دو یو وانت می تو رید یو ا بوک "می خواهی برات کتاب…
وقتی پدر مادر کوچک بودند Posted by By maryami May 20, 2018Posted inLife Stories, Michael and Monica1 Comment بعضی وقتها احساس می کنم مایکل از قیافه تا اخلاق و رفتارش عین بابا و مانیکا کپی مامان و مامان بزرگ هست انگار که زندگی گذشته ام را دارم از…
Monica Posted by By maryami March 29, 2018Posted inLife Stories, Michael and Monica به ارسولا گفتم مانیکا خیلی بانمک شده اخیرن نگاهی کرد و گفت you always loved her. . فکر کردم دیدم حرفش درست هست حتی شب هایی که سخت مریض بود…
آغازی دیگر Posted by By maryami March 29, 2018Posted inLife Stories, Michael and Monica, Montreal روز آخر مرخصی سالانه ام با استاد سابق بازنشسته ام رفتیم قهوه و شیر خوردیم روز قبلترش با ارسولا صاحب خانه قدیمی ام رفته بودیم کلاس ورزش یکی از قسمت…
در دوسال گذشته Posted by By maryami November 9, 2017Posted inMichael and Monica مایکل عزیزم با امروز دو سال می شود که تو در یک روز زیبایی پاییزی به جمع خانواده ما آمدی و چه خوش آمدی در این دوسال آنقدر فوقالعاده بوده…
در باب مادری Posted by By maryami September 11, 2017Posted inLife Stories, Michael and Monica مادر دو فرزند زیر دو سال بودن یعنی هر شب له شدن زیر تراکتور و هر روز صبح زنده شدن با دیدن خنده هایشان
اولین کلمه فارسی Posted by By maryami August 4, 2017Posted inMichael and Monica2 Comments مایکل یک سال و نیمه بعد از یک سال و نیم شنیدن فارسی از دهن مادرش بالاخره اولین کلمه فارسی اش به زبان آورد یک روز عروسک خرگوش سه برابر…