February 2003 | Main | April 2003
من نبودم كي رفته مسج بردم رو خونده!؟:)
آمدي جانم به قربانت، ولي حالا چرا؟!
بسيار سفر بايد،تا پخته شود خامي…
هر وقت بيش از حد كار ميكنم خسته ميشم
و هر وقت حسابي خسته ميشم شروع ميكنم به فكرهاي منفي كردن،
اونقدر به فكرهاي مزخرفم ادامه ميدم كه اعصابم كاملا داغون ميشه!
هر وقت اعصابم داغون ميشه،ديگه خوابم نميبره،
و هر وقت خوابم نميبره ميام وبلاگم رو مينويسم!!!
عيد شده ،سال نو اومده،
بازار ماچ وماچ كاري حسابي گرمه،اين يكي ميره،يك نفر ديگه مياد،
طبق معمول همه گل ميگويند و گل ميشنوند ومن پذيرايي ميكنم،كسي
نبايد از قلم بيفته،همه چيز بايد مرتب باشه،بازار عيدي حسابي داغ
داغه،مثل هميشه بچه ها از
بزرگترها بيشتر عيدي ميگيرند،از اونهايي كه من رو به كل يادشون
ميره حرصم ميگيره،پس عيدي من چي؟اين وسط من نه جزو بزرگهام
نه جزو بچه ها، تكليف عيدي هام معلوم نيست،فقط خدا را شكر امسال
ديگه كسي هنوز بهم آرام پز و پلو پز و وسايل برقي نداده ،اين چند
ساله عيدي هام همش شده وسايل برقي،براي مصارف آينده
عيد شده و من بايدخوشحال باشم اما هيچ احساسي به اومدنش ندارم،شايد
عيد مال بچه گيهاست،شايد من بزرگ شدم،شايد براي پريدن ازروي سفره
هفت سين خيلي بزرگ شدم!!
عيد شده و من هيچ تصميمي براي سال آينده ام نگرفتم و واقعا نميدونم
قراره چي كار كنم!
عيد شده و من اون رو به همه تبريك ميگم،چه كسايي كه بودن من آزارشون
ميده و چه كسايي كه بودنم را تحمل ميكنندواز بودنشون خوشحالم!
سال خوبي داشته باشيد!
زمستان تو را بدرود!
بهار،
تو بيا ببينيم چه گلي به سرمون ميزني!
مشترك مورد نظر
شديدا دچارخانه تكاني زدگي،خريد زدگي و عيد زدگي مي باشد،
لطفا مجددا سوال نفرماييد!
به كه چه آواي دل انگيزي دارد،
تلفن،
وقتي كه از پريز قطع است!
بدجوري داري تو ذهن من ويراژ ميدي ها!!
يك تفاوت بزرگ بين غريبه شدن
و فراموش شدن وجود دارد،
وآن هم اينكه
غريبه شدن دردناكه،
و
فراموش شدن دردناك!
هيچ چيز در زندگي شيرين تر از خواب نيست،
حتي اگر مجبور بشي از ترس كابوسهاي وحشتناكش
مدام از خواب بپري و بگي:الهي شكر كه خواب بود..!
بي تفاوت بودن،
نعمتي است كه خداوند تنها به بندگان بي منطقش عطا كرده است.
خدايا ممنونم!
و افسوس كه اينها به جاي اينكه افكار حسين را به ما بياموزند زخمهاي
تنش را نشان ميدهند و بزگترين مشكل او را بي آبي معرفي ميكنند..!
دكتر شريعتي
عجب مزاحم تلفني باحالي:)
Empty space:
حافظه من يه قابليتي داره كه همه خاطرات و اتفاقات بد و فراموش ميكنه،
حتي بلاهايي كه سر ديگران آوردم. براي همين بعضي وقتا واقعا باورم ميشه
كه خيلي آدم خوبيم و هيچ كدوم از بلاهايي كه سرم مياد حقم نيست.
اگر اينجوري باشه من حتما حتما از اين دنيا ميرم!
اين چه رفتار گندي بود من امروز داشتم!؟
اين چه برخورد مظلومانه اي بود كه سيستر داشت!؟
اين چه طرز فكريه كه اينقدر به من عذاب وجدان ميده!؟
اين چه جور عدالتيه كه چون من بزرگترم هرچي ميخوام بهش ميگم!؟
اين چه جمله اي هست اينها ياد گرفتن، تا هربار كه يك جايي من مقصرم ميگن:
“دختر مهمونه خونه باباشه،خيلي مهمونتون باشه يك سال ديگه؛قدرش رو بدونيد!!!”
اين چه وضع زندگيه من پيش گرفتم؟
فكر كنم باحال بودن را با جفتك انداختن عوضي گرفتي، عزيزم!
آره من خودم هم ميدونم كه چقدر خوبم و چقدر تو هميشه
ازم تعريف ميكني و دوستم داري و دلت برام تنگ ميشه،
بيا اين يكي پروژه ام هم بگير و اينقدر واسه تكرار
مزخرفات انرژي حروم نكن..!
نخنديدن،
جديت نيست!
خيلي بامزه بود.
صندليهاش سرد بود،
بيسكوييتهاش بد نبود،
همه دوستهاي قديميم بودند
دانشگاهش خيلي پياده روي داشت،
صبح كلي وقت توي سرما معطل شدم،
با يك دختره دانشگاه آزادي دوست شدم،
8 ساعت كلاسهاي امروزم رو تعطيل كردم،
بعد از مدتها بچه هاي فارغ التحصيل ترم پيش رو ديدم،
يكي از آقايون مراقب عين يك هنرپيشه يك فيلم خارجي بود.
واي كفش اون دختر جلفه چقدرخوشگل بود،
دختره جلوييم خيلي خسيس بود،
امكانات تقلب خوبي داشت،
سوالهاش به نظر آشنا بود،
جوابهاش شانسي بود،
امتحان فوق رو ميگم
خيلي بامزه بود!
اگر خوبي كني و جوابي نگيري، سرد ميشي
اگر محبت كني و ثمري ازش نبيني، يخ ميزني
اگر از بهترين هايت بدترينها را ببيني،منجمد ميشي
واگر دست گرم ياوري را بپذيري،تنهاو تنها آب ميشي
تا سرانجام يك روزي تموم بشي..!
از موقعي كه اين هارد جديده رو گرفتم،ديگه خيالم راحته، چون كلا دو حالت
بيشتر برام پيش نمياد:
-اگر خودم disconnect كنم ،سيستم خودش خود به خود ريست ميشه!
-اگر خودش disconnectكنه (dc بشم)سيستم قفل ميكنه ومجبورم
خودم ريستش كنم...!
محشره والا!
احساس ميكنم
يكي ميخواد من بد باشم،
يكي داره آرامشم رو ازم ميگيره،
يكي مدام بهم انرژي منفي ميده،
يكي ميخواهد بهم ثابت كنه من فقط يك خودخواه بي احساسم،
يكي دلش ميخواهد با كله بخورم زمين و قاه قاه بخنده و من التماسش كنم كه دستم رو بگيره،
يكي،وقتي خوشحالم باهام ميخنده، اما نميدونم چرا فكر ميكنه اون تيكه از سهم خوشبختيش رو من
به زور ازش گرفتم،
و البته فكر ميكنم اون يكي يك جورايي موفق شده،يك جورايي تونسته به مرادش برسه.....
آهاي يكي!
خوشحال باش.
جان مادرت،
دست از سرما بردار!
شايد بتوان گفت همه انسانهاي متفاوت،
به نوعي بي تفاوت نيز بوده اند!
من واقعا نمي خواستم اين طوري بشه!
من فقط خيلي ناراحت شدم،يك كمي هم دلم سوخت، چون واقعا دوست
نداشتم تو خونه بمونم!!تازه من اصلا هيچ دعايي هم نكردم!من فقط گفتم
ايشالله خوش نگذره بهشون!تازه اونم تو دلم!!خدايا حالا ما يك چيز گفتيم،
چقدر جدي گرفتي!اين همه واسه چيزهاي ديگه زور ميزنم بهت ميگم
نميفهمي حالا يكدفعه مهربون شدي!
اما خوب همينكه پاش ناجور ضرب نديده بازم خوبه!
طفلي پدر!يك روز ميخواست با دوستاش بره بگرده،زهرمارش شد!يعني
زهرمارش كردم!
مرسي قدرت!!