یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
من واقعا نمي خواستم اين طوري بشه!
من فقط خيلي ناراحت شدم،يك كمي هم دلم سوخت، چون واقعا دوست
نداشتم تو خونه بمونم!!تازه من اصلا هيچ دعايي هم نكردم!من فقط گفتم
ايشالله خوش نگذره بهشون!تازه اونم تو دلم!!خدايا حالا ما يك چيز گفتيم،
چقدر جدي گرفتي!اين همه واسه چيزهاي ديگه زور ميزنم بهت ميگم
نميفهمي حالا يكدفعه مهربون شدي!
اما خوب همينكه پاش ناجور ضرب نديده بازم خوبه!
طفلي پدر!يك روز ميخواست با دوستاش بره بگرده،زهرمارش شد!يعني
زهرمارش كردم!
مرسي قدرت!!