یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
احساس ميكنم
يكي ميخواد من بد باشم،
يكي داره آرامشم رو ازم ميگيره،
يكي مدام بهم انرژي منفي ميده،
يكي ميخواهد بهم ثابت كنه من فقط يك خودخواه بي احساسم،
يكي دلش ميخواهد با كله بخورم زمين و قاه قاه بخنده و من التماسش كنم كه دستم رو بگيره،
يكي،وقتي خوشحالم باهام ميخنده، اما نميدونم چرا فكر ميكنه اون تيكه از سهم خوشبختيش رو من
به زور ازش گرفتم،
و البته فكر ميكنم اون يكي يك جورايي موفق شده،يك جورايي تونسته به مرادش برسه.....
آهاي يكي!
خوشحال باش.
جان مادرت،
دست از سرما بردار!