Posted by By maryami July 1, 2008Posted inLife Stories, Malaysia چهار صد و پنحاه کیلومتر مانده به کولالامپور: اکنون که بعد از گذراندن یک شبانه روز سخت و پر استرس و بی خواب از یک خواب دوازده ساعت متوالی بیدار…
Posted by By maryami June 28, 2008Posted inLife Stories, Malaysia دلم می خواهد چشمانم را آرام ببندم و وقتی باز کردم جمعه چهار جولای باشد و همه چیز به خوبی تمام شده باشد.
Posted by By maryami June 14, 2008Posted inLife Stories, Malaysia شنبه 14 جون 2008 پرخنده ترین روز در مالزی مثل سگ خندیدیم از سگ بدتر از بد،بدتر در حد مرگ! با یک عدد دوست شیطون و پایه. .... فکر می…
Posted by By maryami January 11, 2008Posted inLife Stories, Malaysia او تازگیها دچار یک بیماری عجیب شده است که نمی داند برای درمانش باید به چه متخصصی مراجعه کند.او اولین نشانه های بیماری ناشناخته اش را در کتابخانه مرکزی دانشگاه…
یونجه Posted by By maryami September 16, 2007Posted inLife Stories, Malaysia خر من , یک ,دو ,سه, روزه یونجه نخورده پس چرا نمرده؟
Posted by By maryami August 10, 2007Posted inLife Stories, Malaysia من به جای خمیر دندان شامپوی نرم کننده روی مسواکم می ریزم من در طی یک هفته سه بار به جای شکر, نمک در نسکافه ام می ریزم من اشتبــاهی…
Posted by By maryami July 16, 2007Posted inFeeling, Life Stories, Malaysia14 Comments اندر حکایات فوتبال