دوم جولای دو هزار و هشت


نصفه شبه و با صدای تلفن از خواب می پرم با خودم میگم بعنی کی میتونه باشه این موقع شب و گوشی رو که بر می دارم می شنوم که راننده دانشگاه می گه بیرون منتظرم و من با تعجب می پرسم مگه ساعت چنده و زود ساکت میشم, چون می فهمم که باز گند زدم وخواب موندم, تند تند آماده میشم و مثل دو روز قبل صبحونه هتل رو از دست میدهم .
توی کنفرانس فکرم به حرفهای دیشب سودابه است به چالشی که توش افتادم به اینکه از کجا معلوم که گاد اینجوری بخواد و این طرز فکر اشتباه خودم نباشه. اینکه چرا من هرچی خودم میخوام رو ربطش میدم به خواسته گاد.انگار یکی سرم رو محکم فرو کرده باشه توی حوض آب یخ و من از سوزش سردی آب, تازه از خواب بیدار شده باشم. انگار یکی توی چشام زل زده باشه و گفته باشه تمام اون چیزهایی که بهش ایمان داشتی و به خاطرش تلاش می کردی فقط یک توهم بود توهمی که به گاد نسبتش می دادی چون می خواستی همه چیز رو توجیه کنی و از شرسرزنش کردن خودت راحت بشی.
دختر اندونزیاییه با چشمهای ریزش بهم نگاه کرد و با صدای تو دماغی اش گفت این چندمین پیپرت هست و وقتی گفتم اولی هرهر زد زیر خنده! روز قبلش بهش گفته بودم که با این اطلاعات ناقصی که در مورد بالی داره آیا مطمئنه که اهل اونجاست یا نه و کلی سر به سرش گذاشته بودم. خواستم بخندم باهاش اما درونم نمی ذاشت. فکرهای لعنتی / چالشی که توش افتاده بودم مجالی برای خندیدنم نمی ذاشت. دختره گفت خجالت نکش از اینکه بخندی و من یک دفعه وقتی قیافه بانمکش رو دیدم که سرش رو کرده زیر میز و یواشکی می خنده هر هر زدم زیر خنده …
و بعدترش که من رو برد خوابگاهش و فهمیدم سه تا بچه هاش رو توی اندونزی جا گذاشته پیش شوهرش و دولت فقیرشون هم همه هزینه های تحصیلش رو به اضافه ماهی ششصد دلار بهش میده بیشتر خندیدم بلندتر. از ته دل / با درد.
به خودم /به اعتقاداتم / به عدالت /به ایران/ به سرنوشت زن ایرانی/به زندگی…
اونقدربلند که یک ساعت بعدش دختر اندونزیایه تمام پرزنتم رو با دوربینش فیلم برداری کرد…