اول: جرمیا، دوست ایتالیایی ام که شب عروسی مان چون گلو درد داشت به جای اسپیچ برایمان فلوت زد و نوای فلوتش آنقدر آرام بخش بود که شادی جشن مان تازه بعد از آن برایم شروع شد،
عقیده دارد که من اصلن بین ماندن و برگشتن دو دل نیستم و کاملن واضح است که هنوز خوشحال تجربه زندگی جدیدم هستم.
من با جرمیا، موافق هستم و نیستم
.
دوم: امشب یادم آمد که شش سال پیش به قول شیما در یک شب برفی ترک وطن کردم. شیما می گوید آن شب برایش حس غم، شادی داشته. من فکر می کنم غم شادی انصافن برای تصویر آن همه شور و هیجانم برای رفتن و غم و غصه ام برای دل کندنی که داشتم، کافی نیست. یک سرم پر از شوربختی بود و یک دلم توی خانه، پیش خانواده و دوستانم. حال عجیبی بود.
.
سوم: گاهی وقتها یادم می رود که اینجا بودنم آسان نبوده برایم. انگار نه انگار که برای رسیدن به نقطه ای که هستم خودم را به آب و آتش زده ام، مانند کانادایی ها از اینکه امسال کریسمس برف داریم ذوق می کنم، به اداره پست از اینکه چند روز تاخیر داشته زنگ می زنم و با دقت و جزییات سر کارمند پست غر می زنم. بعد گوشی را می گذارم، قهوه ام را سر می کشم و از خودم می پرسم از کی محیط بر من اینقدر غالب شده و خودم بی خبرم
.
چهارم: هر سال که بر می گردم بیشترین تغییر فکری را در سیستر کوچک می بینم. او هم مدام تایید می کند که من هم عوض شده ام. خیلی صریح می گوید که هر سال ساده لوح تر، بی عرضه تر و بی خیال تر شده ام و به جکهای بی مزه می خندم.
گاهی وقتها هم خیلی جدی بر می گردد که دیگر دغدغه هایت را نمی فهمم. من، خوشبختانه، هنوز دغدغه هایش را می فهمم.
.
پنجم: آدم خیالبافی نیستم، حوصله فکر کردن به گذشته را ندارم، چه خوب و چه بد گذشته را همیشه پشت در گذاشته ام و سعی کردم اگر برنامه ریز خوبی برای آینده هم نیستم، لااقل لذت حالم را ببرم. با همه اینها اعتراف می کنم که بعضی وقتها
به جزییات اینکه وقتی به وطن برگشتم چگونه زندگی می کنم فکر می کنم، جزییاتی در حد خرید خانه در کدام منطقه شهر و با چه نوع دکوراسیونی برای خانه ام. جرج اینجور وقتها می گوید واقعن گیج کننده ای. من حرفش را کاملن قبول دارم.
.
ششم: بی دلیل، معتقدم آدم هر کجای دنیا هم که نرود، خواسته یا ناخواسته، با خودش سهم خاکش را از وطن بر می دارد
اما باید حواسش باشد جایی خاکش را اشتباهی جا نگذارد یا پای درخت هرزی نپاشد. من، سهم خاکم را هنوز دو دستی نگه داشته ام.
هنوز هم تصمیم ندارم پای هیچ درختی بپاشم. جرمیا معتقد است خیلی ساده ، چون هنوز وقتش نرسیده…
Posted inFeeling General Life Stories Montreal
از شام آخر تا اینجا و سهم خاکی که هنوز با شماست!
چی ماریان؟ برگردی؟ بین این همه دیوانه؟ اونهم حالا که مشکلات و پشت سر گذاشتی؟ خل شدی؟ با جرج؟؟؟؟؟… هرچند من بارها به لعیا هم گفتم زندگی بین اینهمه فضول و نگه داشتن میانه برای من جذابه. اما تاگید میکنم برای همه جذاب نیستاااا… ماریان غمشادی حس منه نه تو. من چه می فهمم تو تو دلت چی میگذره. غم از دست دادنت و شادی اینکه به آرزوت رسیدی.