یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
قوانین طبیعت وقتی عجیب می شود
که جای خالی عموجانی که چند سال اخیر
حتی یک بار هم فرصت هم کلام شدن با او نداشتی
وسط برف های یک دست قطب شمال
آنقدر حس می شود که
می خواهی همراه برفهای یک دست بیرون پنجره
آب شوی
تا یادت برود
پدر دیگر برادر کوچکی ندارد که
با هم خاطرات گذشته را مرور کنند
و بلند بلند بخندند
همان خنده های فامیلی
که صدایش تا هفت کوچه هم می رفت...
بچه ها می گویند
وقتی برگشتم خانه,
پدر را برای اولین بار بعد از رفتنت خندان می دیدند
و کاش خنده هایش را موقع رفتنم
با خودم نمی بردم...
.
جای خالی حضور کمرنگت خوب حس می شود
عموجان.
شب سال نو میلادی
برایت آرامش ابدی آرزو می کنم
روحت همیشه شاد.
نظرها
از نوشته هاتون خوشم اومد...به دل می شینه...
سحر | January 3, 2012 1:15 PM
این دنیا به یادش هستند ، یادش به این دنیا نباشد.
آقای نیمه شب | January 1, 2012 6:29 AM
واااای مریم کی اومدی؟ کی رفتی؟؟
الانه که بزنم زیر گریه!!!!!
زنگ زدم به مهرناز باورم نمیشه دیگه حالا حالاها نمیتونم ببینمت!!!
شنیدم خیلی دنبالم گشتی!
دلم برات تنگ شده بود دختر!
آرزوم بود دوباره ببینمت...
کاش هنوز بودی...
تنها چیزی که الان میتونم بهش فکر کنم خوشبختی توست...
و تحمل دوری...
کاش بودی...
فرزانه | January 1, 2012 1:53 AM