یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
دوران فوق لیسانس وقتی استرس بچه های دکترا رو می دیدم
.به خودم قول دادم حالا حالاها سراغش نرم
.اما بعد از یک سال کار باز دوباره وسوسه شدم و دچار شدم.
حالا من هستم
,دانشجوی سال سوم
.با یک صورت مساله ای که هنوز هم روشن نشده
وقتی یک هفته مداوم روی تز تمرکز می کنم و می خونم
یک دریچه نور می بینم و یک ذره برام روشن میشه
اما باز
همه چی تاریک می شه.
قبلن ها صبح که بیدار می شدم با خودم می گفتم
امروز روشن میشه
امروز یک قسمتی از تاریکی ها روشن میشه
شاید اصلن سحره
و قراره سپیده بدمه
اما
الان خوب می دونم
که سحر نیست
هوا هنوز خیلی تاریکه
و من به اندازه یک چراغ قوه به مساله ام دید دارم.
به خودم قول دادم
اون روزی که سحر شد
نماز شکر بخونم
البته
اگر سحر شد...
نظرها
به روزنه های توی سیاهی همان شبی که گفتی صبح نزدیک است ، همان لحظه هایی که گاد هم دوست دارد، چرا که بارها آنها را قسم خورده است. سحر است اصلن!
آقای نیمه شب | January 13, 2012 4:20 PM
سلام سلام سلام! چقدر وقت است از تو، برای تو ننوشته ام.
خوب است که تو هنوز می نویسی و من می خوانم! گودر نیست، تو ولی هستی...
پندار | January 13, 2012 10:36 AM
کمی ازش دور شو و فاصله بگیر بعد باز برو سراغش!
پ.م | January 13, 2012 3:58 AM