یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
امروز دانشگاه كلاس نداشتم فقط يك 2 ساعت كلاس زبان داشتم كه اگر اين جلسه هم
!... غيبت ميكردم ديگه حق غيبت نداشتم
صبح مادربزرگ گرامي زنگ زد كه اگر كلاس نداري بيا اينجابراي شب كه روضه
داريم آماده بشيم(طبق معمول آچار فرانسه ام).كه گفتم: واي نه كلاس دارم نميتونم،
.... نميشه
يكي از دوستاي صميميم بعد از مدتها بهم زنگ زد و گفت اگر عصر بيكاري بيام ببينمت
.... كلي حرف دارم كه بزنيم و... گفتم: نه !امروز نه!كلاس دارم،نميشه
نميدونم مشكل از كجا بود اما از ديشب تا ساعت 7 شب امروز اين بلاگر باز نميشد و
مدام خطلا ميداد.هر كاري كردم نشد.خلاصه مجبور شدم مطلبمو بدم به يكي از بلاگي ها
كه از شانس خوب من آنلاين بود برام بگذاره كه گفت باشه صبر كن بعدا ميگذارم
..... گفتم: واي نه من كلاس دارم نميتونم صبر كنم همين الان، نميشه
ظهر يك فيلم خيلي خوبي داشت هر چي گفتند بيا ببين گفتم: نه!كلاس دارم،بايد درس
.... امروز رو بخونم ازم ميپرسه، نميشه
خلاصه از صبح تا ميومدم يك كم احساس راحتي بهم دست بده ياد اين 2 ساعت كلاس
حالمو ميگرفت.
بعد از اينكه كارام رو حسابي رديف كردم،ديدم هنوزيك ساعت وقت دارم،اومدم بلند بشم
نماز بخونم كه چون ديدم وقت زياد دارم،براي چند لحظه دراز كشيدم كه وقتي بيدار شدم
..... ديدم ساعت 5:30 و كلاس هم تعطيل شده
همه زندگيم همينجوريه!اونقدر همه چيز رو فداي يك چيزي ميكنم.كه اون يك چيزم خود
به خود فنا ميشه. كي من قراره درست بشم نميدونم؟؟؟