یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
چرا؟
چرا همه اكثرا وقتي زن ميگيرند يا شوهر ميكنند مسير زندگيشون عوض ميشه؟
چرا ديگه معياراشون تغيير ميكنه؟چرازن و شوهرا بعد يك مدت عين هم ميشن؟
چه جوري دو نفر ميتونن مثل هم بشند؟چرا خود واقعيشون رو از دست ميدند؟
چرا ديگه مثل سابق دل و دماغ ندارند؟چرا
وقتي يكي ازدواج ميكنه افت تحصيلي پيدا ميكنه؟ديگه نمياد دانشگاه؟ديگه
درس نميخونه؟چرا ديگه اون ارزشهاي قبليش از بين ميرند؟چرا اگر هميشه
دوست داشت يك زندگي ساده داشته باشه ،الان ديگه نميخواد ؟چرا همش به
فكر چيزاي ماديه؟چيزايي كه قبلا براش مهم نبوده،چرا ديگه دوستاش يادش
ميرن؟مگه نه اينكه آدم هميشه به يك دوست نياز داره؟چرا ديگه از زندگيش
نميناله،با اينكه شايد زياد هم راضي نباشه؟چرا يكي از وبلاگ نويسها نوشته
بود اگر زن بگيرم ديگه وبلاگ نمينويسم؟چرا دوست من از وقتي شوهر كرد
ديگه آن نشد؟ چرا وقتي ازدواج كردي ميگن هميني كه هست،برو باهاش
بساز چرا طلاق اينقدر به نظر بد ميآيد؟
چرا بايد فكر كنم اين يك واقعيته و منم قراره اينجوري بشم؟