روزهای روشن خداحافظ Posted by By maryami November 24, 2012Posted inLife Stories, Montreal1 Comment عصر کتانی هایم را پوشیدم تا از سر کوچه ماست بگیرم موقع برگشتن از خیسی باران کتانی ها نفس آخر افتاده بودند با خودم گفتم این، آخرین باری است که…
خاطرات با ربط Posted by By maryami November 19, 2012Posted inGeneral3 Comments پارسال جلسه اول درس سمینار بود و یک استاد زن بریتیش نحوه نوشتن مقاله و تز رو بهمون یاد می داد. برای اینکه بیشتر بفهمیم بهمون یک مقاله تستی داد…
حقیقت ناگفته Posted by By maryami November 13, 2012Posted inFeeling, General3 Comments سیستر کوچک می گوید توی عکس های مراسم ایرانت شادتر هستی تا مراسم کانادا می گویم که اینجا همه کارها به عهده خودمان بود و معلوم است که مثل عروسی…
نقطه سر خط. Posted by By maryami November 12, 2012Posted inGeneral, Idea4 Comments بعد گام آخرش این می شود اینکه برای خودت شمع و عود بگذاری و هی رادیو جوان گوشی بدی و چای سفارشی پدر را با بهار نارنج مادربزرگ مز مزه…