یک روزهایی هم هست که
وسط کلاس وقتی داری زیر چشمی
بچه های کلاس را می پایی که یکهو کسی هوای تقلب به سرش نزند
– انگار نه انگار که صدباره خودت در این هوا بوده ای-
یک دفعه یک صدایی توی گوشت می پیچد:
داداشششش یادت میاد بچه بودیم می رفتیم باهم فلان جا
داداششش این دخترت خیلییی شیطونه هاااا
داداششش این رو بفرستش بره. حیفه بمونه اینجا
.
سیستر بزرگه فردای روزی که برگشته بودم، گفته بود عموجان حالش دیگر خوب نمی شود.
گفته بودم
لطفن درباره آینده حرفی نزن. از الانش بگو
سیستر یک کلام نه برداشته بود و نه گذاشته بود:
گذشته و حال و آینده
عموجان دیگر خوب بشو نیست.
تمام شد.
.
با صدای یک دانشجویی که یک اشکال در سوالها پیدا کرده به خودت می آیی
طبق معمول بیشتر از یک جواب سوال درست است.
.
فاطی تمام شد، عموجان تمام شد.
عادت می کنی یک روز
به تمام شدن ها.
یک روز تمام فعل هایمان گذشته می شوند
تمام آی هو ها به آی هد ها تبدیل می شوند.
خیلی ساده
از همه چیز تنها صدایش می ماند
.
وقت تمام شد.
برگه ها بالا
وی هد کوییز.
Posted inFeeling General Life Stories Montreal
روحش چو رود …