درسهایی از رمضان Posted by By maryami August 24, 2009Posted inLife Stories, Malaysia من اگر توی زندگیم زبونم لال یک موقعیت فقر شدیدی پیش بیاد که اونقدر گرسنم باشه که الان گرسنم هست حتمن میرم غذا می دزدم و هیچ دلیلی نمی بینم…
من گرسنه ام, حسنک کجایی Posted by By maryami August 24, 2009Posted inLife Stories, Malaysia آدم است دیگر یک دفعه دلش هوای سحری خوردن هایش با سیستر و داداش دوست داشتنی اش را می کند. هوای خنده های آهسته و بی صدای سحری و لوس…
از والد درون به کودک درون Posted by By maryami August 23, 2009Posted inLife Stories, Malaysia تو که تمام روز را از روی عمد , به شستن لباس و پختن غذا و دیدن فیلم و چت کردن با دوستان و تلفن به داداش وسیستر و مامان…
دختر شرقی Posted by By maryami August 21, 2009Posted inLife Stories, Malaysia10 Comments دختر فیلیپینه واقعن چاقه . دو تا بچه هاش رو گذاشته پیش مادرش توی فیلیپین تا اینجا بتونه با شوهرش کار کنه و زندگی بهتری برای بچه هاش فراهم کنه.…
معجون فراموشی Posted by By maryami August 19, 2009Posted inFeeling, General نمی دونه که من عادت ندارم پشت سرم رو نگاه کنم, که آدمها وقتی ازم دور میشن چه زود از یادم میرند, که حافظه ام خیلی وقته دیگه نمیتونه خاطرات…
فضول , هرگز نیاسود Posted by By maryami August 17, 2009Posted inGeneral, Idea می دونی من دیگه باور کردم که مردم بالقوه همه فضولند, و بالذات نمی تونن جلوی فضولیشون رو بگیرند و دیگه از فضولها دلگیر نمی شم. اما نمی تونم انکار…
نشانه می بینم Posted by By maryami August 16, 2009Posted inGeneral, Idea یک دریچه جدید توی ذهنم باز شده انگار هرچی جلو تر می رم, بیشتر به این نکته پی می برم که هی دخترجون خفه شو زندگی جبر نیست که منطق…
از والد درون به مریم آی Posted by By maryami August 14, 2009Posted inLife Stories, Malaysia با خوابیدن, لباسها از توی ماشین روی بند پهن نمی شوند ظرفها خود به خود شسته نمی شود آشغالها بیرون برده نمی شود ناهار ظهر آماده نمی شود . برخیز!
graduation day Posted by By maryami August 11, 2009Posted inLife Stories, Malaysia اینکه من هی دارم به خودم تلقین میکنم امروز روز مهمیه برام و باید خیلی احساسات داشته باشم و خوشحال باشم به نظر تلاش عبثی میاد و آب در هاون…
طوفان سرد Posted by By maryami August 10, 2009Posted inLife Stories, Malaysia صبح اول صبح زنگ زده که راننده تاکسی مشترکمون بهش گفته دوستت معلومه که بیش از حد کار می کنه, تا من رو اینجوری متقاعد کنه باهاشون برم آخر هفته…