یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
می دانم باور می کنی که از بین همه لایکها و تایید ها هنوز کامنتی که به دلم می چسبد کامنت منتقدی هست که یک جایی ته وجودم می دانم حرفش درست است؛ می دانم خستگی ام را بیش از حد به تصویر کشیده ام یا تنها موقع خستگی دستم به نوشتن رفته است و از این بابت سخت در خسرانم.
خواننده خاموش من
از اینکه خستگی ام را لابه لای نوشته های خسته کننده ام می فهمی خوشحالم. ته دلم غنج می رود که یکی حواسش هست که ببیند من خسته شده ام یا بزرگ شده ام یا از شور و شر افتاده ام. یادم می آید آن روزهای اول غربت که هی چپ و راست غر می زدم, یک روز یاسمن نگران از حالم پرسید. گفتم خوبم , شادم . جواب شنیدم که پس این چیزهای غمگینی که می نویسی از کجا می آید. برای یاسمن توضیح دادم که چهار کلمه ای که گاهی اینجا می نویسم هیچ سندی بر احساستم نیست و از آن به بعد دیگر هیچ وقت نگران حالم نشد.
خواننده خاموش من
من دلم می خواهد اعتراف کنم, یک اعتراف سخت, همین روزهای آخر ده بیستم که نوشتن برایم سخت شده است و جمله هایم تمام نمی شوند. من طنز وطنی ام ضعیف شده است. این را وقتی شوخی هایم با دوستانم را برای سیستر تعریف می کنم می فهمم , از اینکه دو هفته اولی که ایران بودم آنقدر به حرفها و جک های همه خندیدم که حوصله شان سر رفته بود از بس همه چیز برایم با مزه بود. هنوز هم وقتی سیستر از روزمرگی هایشان می گوید من تا مدتها به حرفهایش می خندم, این یعنی اینکه من از این طنز فاصله گرفته ام, خارجی ها میگویند هیومر, هیومر من از وطنی خارج شده است؛ این قیمت گرانی بود که برای معاشرت با آدمهای لوکال پرداختم.
خواننده خاموش من
من آدم کنجکاوی هستم, تنوع طلبم, جاهای قدیمی, آدمهای قدیمی, حوصله ام را سر می برند, من نمی توانم یک جا بنشینم و تنها با آدمهای تنها مثل خودم معاشرت کنم, حس فضولی ام نمی گذارد. دلم می خواهد به زندگی آدمهای مختلف سرک بکشم, بروم ببینم زندگی شان چقدر با زندگی من فرق دارد, چه چیزی برایشان ارزش و غیر ارزش است. اگر هم بخواهم یک چیزی درونم اجازه نمی دهد که ثابت بمانم. جایی که هستم مستعد ترین جا برای حس ماجراجوییم است. آدمها می آیند و می روند دسته دسته, از این طرف وآن طرف. معاشرت می کنیم, رفیق می شویم, به زندگیشان سرک می کشم, بعد سعی می کنم تفاوتها را پیدا کنم و توی کفه ترازویم با زندگی خودم می کشم, حساب کتاب می کنم, ببینم زندگی چه کسی سنگین تر است؟ فکر کنم آخر درسم را ول کنم و بروم انسان شناسی بخوانم.
خواننده خاموش من
مرا ببخش, از اینکه اینقدر به زندگی آدمها سرک کشیدم که زندگی خودم را فراموش کردم, حواسم به خواننده خاموشی که نگران حالم بود نبود, دست کم می توانستم از زندگی آدمهای دور و برم بنویسم و لذتش را دو برابر کنم.خوشحالم که فهمیده ای فقط برای ثبت کردن می نویسم, خواستم بگویم من از شر و شور زندگی نیفتاده ام. هنوز خیلی راه برای افتادن دارم. اگر ثبتش نمی کنم دلیل بر نبودنش نیست. یادم نمی آید از کی به این نتبجه رسیدم که به جای نوشتن بهتر است بروم تلافی همه روزهایی که نتوانسته ام از زندگی ام لذت ببرم را, در بیاورم.
تو هم مواظب خودت باش و با هیجان زندگی کن. عین خیالت هم نباشد آدمها درباره ات چه فکری می کنند.
زندگی خیلی خر است,
تو نباش!
نظرها
سلام! اینجا تهران است، صدای پندار.
حالا خاموش یا روشن حسابم کنی، دلتنگی و شادی و امیدت، یک جا نفوذ می کرد! هرگز حتی در اوج خستگی ات، سپیده دم را از یاد نبردی گلم. خوب است که هستند آدم هایی مثل تو!
پندار | July 12, 2011 5:26 AM
سلام
من که خودمو رها کردم. آسمان همه جا آبیه. مردم هم هر جا هستند شبیه هم اند. درونشون با بیرونشون یه کم فرق داره. بیا ببین من این معیار را تو لمکده چطور بیان کردم
حمید | July 11, 2011 8:04 PM
فکر نمی کردم اینقد باهام حرف داشته باشی
اگه می بینی کسی حالتو نپرسیده شاید دلیلش این باشه که اونقدر بهت نزدیکن که تغییراتو نمی بینن یا اینقد ذره ذره عوض شدی که مریم قبلی رو فراموش کردن
اما من فراموش نمی کنم اون وبلاگ صورتی ای رو که ناخودآگاه حرف زدنام تقلیدی بود از نوشته هاش
خوبه که هنوز انرژی تو داریش
من همیشه می خونمت نه از سر عادت ،واسه اینکه منم کنجکاوم بدونم آخر راهت چی میشی می خوام بدونم دختر پرتلاش صورتی آخرش چه رنگی میشه !!!
خواننده نیمه خاموش | July 8, 2011 5:36 AM
آره با تو بودم اما الان دیگه خاموش نیستی, روشن روشنی:دی
Maryam | July 8, 2011 3:57 AM
خواننده ی حرف پر حرف تو ! :دی
آقای نیمه شب | July 7, 2011 1:36 AM
:)
حمید | July 6, 2011 3:03 PM
مریمی منو میگی؟ زندگی که خر هست ما هم که نباید باشیم این درست ولی اگر زندگی مارا خر حساب کرد تکلیف چیست؟
maryam | July 6, 2011 2:27 PM