یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
از تفریحات سالم من
اینه که سالی , ماهی یک بار- یک جور که عادت نشه
به بهانه عیدی, تولدی چیزی زنگ بزنم به مادربزرگه
وقتی اصلن انتظار من رو نداره.
و تا می گم الو سلام, چون دیده شماره ناآشنا افتاده؛
فکر کنه من دخترخاله هستم از لندن زنگ میزنم و احوال بچم رو بپرسه
منم بگم ممنون خوبه ,فقط خیلی گریه می کنه و نمیدونم به کی رفته واینا
و یا اینکه بگم که دخترخالهه نیستم و اون فکر کنه من زن پسرخالهه هستم و بگه ببخشید اشتباه گرفتم ممدآقا حالش خوبه.
بعد من بگم نه من فلانی خانم نیستم
و هرهر بخندم پشت تلفن
بعد اون بگه مریم جونییی
ای ناقلا.
.
امروز که زنگ زدم همون الوی اول فهمید خودمم , کلی خیط شدم.
نظرها
یکی بود یکی نبود غیر از مولکول چیز دیگه نبود
این داستان ادامه دارد...
rof0zeh | April 20, 2010 6:48 PM
گاد شفا بده این بنده خدا را بد قاتی کرد :(( :((
rof0zeh | April 4, 2010 6:02 PM
پارسال همین موقع ها بود که رفت...
مادربزرگم رو می گم...
دیگه من نمی تونم از این کارها کنم باهاش...
می فهمی که؟ :)
قطار اسپانیایی | April 3, 2010 2:27 AM
آخی خدااااااااااااااااااااااا چه ماه نوشتی !!!
...
..
.
(ببخشید کامنت لوسی شد ، نتونستم جلوی خودمو بگیرم :دی )
داستانک | April 2, 2010 1:04 AM
خوبه
جای خالی مادریزرگ ها ...
دروغگوی خوش حافظه | April 2, 2010 12:08 AM