یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
لحظه.
یک لحظه هست که منتظری دوستت پرینت بگیرد و باهم به خانه برگردید.
یک لحظه که در بیرون کافه تریای خوشگل و سبز دانشکده نشسته ای و بوی خیسی بعد از باران را روی درختهای دور و برت حس میکنی و ذره ذره چای ات را سر می کشی و به پرنده هایی که روی زمین دنبال غذا می گردند نگاه می کنی. با خودت فکر میکنی امروز صبح چقدر به خودت بد و بیراه گفتی تا بیدار شوی چند بار آلارم موبایل را قطع کردی و دوباره خوابیدی و دفعه آخر با یک موسیقی تند به زور از خواب دل کندی و خودت را قبل از آنکه پشیمان شوی در دانشکده انداختی,
یک پسرک هندی جلویت هی قدم می زند و با مسخره ترین لهجه هندی-انگلیسی ممکن با یک صدای تو دماغی بلند بلند با تلفن حرف می زند و تو با خود فکر می کنی که اولین روزی که کلاس زبان رفته ای کجا بود و آن وقت است که همان لحظه ای که بوی خیسی باران و طعم چای دارد , از تو پر میشود از یاد تو,
از تو که سالهاست از این طعمهای زمینی بی خبری, سه سال ؟چهارسال؟
درست یادم نیست آخر کدام پاییز بود که دخترخاله با صدایی بغض آلود زنگ زد و خبر از رفتن تو داد
از راحت شدنت.
و من غرق میشوم در خاطرات آن روزهای شاد زندگی ام که می گفتی من تنها دلخوشی ام درس دادن به شماهاست, همه زندگی ام این است,
و ما نمی فهمیدیم چگونه میشود همه زندگی یک آدم شاگردانش باشد, آخر چه می دانستیم زندگی یعنی چه/دلخوشی چیست. ما تنها می آمدیم که کمی به بهانه تمرین زبان با هم بخندیم شیطنت کنیم و بعد برگردیم خانه...
یک دفعه پرت میشوم به آن روزهایی که وقتی کلاست خسته کننده می شد از من می خواستی به جای تو تمرین کار کنم, نه که من بیشتر از بقیه بلد باشم, نه, تو تنها می خواستی بچه ها کمی بخندند و من کمی سربه سرشان بگذارم تا حال و هوای کلاس عوض شود...
راستی جواهر را یادت هست؟
ان زن پنجاه ساله که ان روز وقتی کنارش نشسته بودم و سر به سرش می گذاشتم چشمان غمگینش را به من انداخت و گفت می دانی مریم من وقتی وارد این کلاس می شوم تمام غم هایم را پشت در جا می گذارم ولی باز که بر می گردم غم هایم دوباره برمی گردند.
جواهر یک روز داستان زندگی اش را برایمان تعریف کرد که چگونه دوچرخه , کتابها و لوازمش را در اتاقش در آمریکا جا گذاشته تا به اصرار مادرش برای مدتی کوتاه به ایران برگرد دو بعد مادرش او را به عقد مردی ثروتمند در می آورد و به گفته خودش این همان پایان خوشیهای جواهر بوده است.
یادم هست از جواهر پرسیدی الان که این همه ثروتمند است چرا دیگر به آمریکا بر نمی گردد جواهر با حالتی غم زده جواب داد دیگر دلم نمی خواهد بروم . هرکاری زمانی دارد و دیگر شور و حال آن موقع را ندارم آن موقع که باید می رفتم نگذاشتند...
.
می دانی راستش ما بارها صدایت را سر کلاس تقلید کرده ایم حتی نحوه تدریست را زیر سوال بردیم و حتی به دخترت هم غر زدیم,اما حقیقت این است که تو فراتر از یک معلم زبان برای ما بودی و همه ما دوستت داشتیم چون تو به ما نه تنها زبان بلکه معرفت و زندگی یاد دادی.
دلم میخواهد این لحظه ام را که از بوی خیسی درختان پس از باران و چای بعد از خستگی پر شده است به تو تقدیم کنم به تو که سالهاست از طعمهای زمینی بی خبری, سه سال, چهار سال؟ اصلا یادم نمی آید...