یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
سیستر کوچک و دوست داشتنی تقریبا هرروز که نه, دو روز یکبار که نه ,ولی هر سه روز یکبار زنگ میزند و اگر یک روز دیرتر شود انگار که یک چیزی از زندگی ام را کم دارم و تا زنگ نزند آرام نمیشوم. از مزه ناهار دیروز ظهر گرفته تا مهمانی هفته پیش و رنگ لباس جديدش را تعریف میکند و من از مسابفه شطرنجی که وقتی همان ثانیه اول مات شدم آنقدر حالم گرفته شد که خودشان پولم را پس دادند میگویم تا غذاهای بدمزه اينجا ,یو یو و ...
دیروز سیستر زنگ زده و میگوید خواهر رباب خانم را میشناسی؟می پرسم رباب خانوم کی بود؟و با کمی تفکر یادم می آید رباب خانم یک خانم عرافی حدودا چهل ساله بود که همسایه خانه سابقمان بود و شش هفت باری دیده بودمش.اما خواهرش را نه!و باز که فکر میکنم یادم میآید خواهرش که یک زن 50 ساله بود را یکبار دیده بودم.
میگویم خوب حالا چه شده!؟
میگوید دیروز خواهر رباب خانم را دیدم گفت وقتی شنیدم مریم رفته انگار که میخ داخل فلبم قرو کردند!!
به سیستر میگویم چه ابراز احساسات خشنی.میتوانست توصیف دیگری به کار ببرد. و دوتایی به خواهر رباب خانوم بلند بلند میخندیم که چه خالی بندی تابلویی کرده است.
کمی مکث میکنم.حس میکنم که چقدر جای خالی ام برایش سخت است.انقدر که همه پول تو چیبیهایش را کارت تلفن میخرد تا کمی از درد جدایی کم کند...
میدانم توقع زیادی است اما اگر کسی از دوستانم کمی وقت اضافه دارد به سیستر زنگی یزند و از این حال و هوا درش بیارد.(بدون انکه بفهمد توصیه من بوده است)
thanks