یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
خودمم باورم نميشد از ديدن يك معلم قديمي اينقدر خوشحال بشم.اصلا فكر نميكردم منو
يادش باشه با هيجان رفتم جلو سلام كردم.گفتم منو يادتونه؟گفت مگه ميشه شلوغ كلاس
يادم بره گفتم: ميدونيد من كجا قبول شدم؟گفت :آره احوالتو پرسيده بودم از بچه ها!گفتم
ديدين اينقدر گفتين درس بخونيد ،اين همه نصيحتمون كردين ،آخرش بي فايده بود.خنديد و
گفت چيه حالا كه خانم مهندسي مگه چي ميخواستي.باز هم خنديد فهميدم اون بيشتر از من
...ازاينكه شاگرداش رو ديده خوشحال شده
....بيشتر از من از اينكه شاگردش رو (دوستم)توي لباس عروسي ميبينه به هيجان اومده
يك لحظه آرزو كردم كاش بازم دبيرستان بودم.كاش باز سر كلاس زبان بودم و كاش
دوباره با بيخيالي به درس و نصيحتاش گوش ميدادم . تو ذهنم خودم رو دانشجو تصور
ميكردم. اون موقع تنها آرزوي هممون همين بود و بس.
....البته الانم فكر نكنم چيز خيلي زيادي خواسته باشم فقط مشگل اينه كه نميدونم چي ميخوام؟