یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
تا حالا شده يكي حرف دلتو صاف بگذاره كف دستت!يكهو جا بخوري ،يك خورده هم نگران بشي
شايد از اين جهت كه دوست نداشتي حرف دلتو كسي بدونه و سعي در پنهون كردنش داشتي،شايد
هم از اينكه چه جوري اون طرف خيلي راحت تونست احساس واقعيت رو بفهمه ؟.نكنه قيافت اونقدر
ضايع هست ، يا نه اين يكي استثناست و درك بالايي داره
اگر شده خوش به حالتون ،قدر اون دوستتون و بدونيد و كلاهتون رو بندازيد هفت تا آسمون!چون
بالا خره يكي پيدا شد كه بفهمتتون.من كه خسته شدم از بس همه رو فهميدم و هيچكي نفهميدم.
البته نميدونم شايد خدا هم حوصلش سر رفته و آخرش يك وبلاگ نويس به جمع ماها اضافه كرد كه
احساس ميكنه من روميفهمه و البته متقابلا من هم احساس جالبي نسبت به نوشته هاش دارم،يك جوري
كه انگار حرفاي منه اما اون نوشته!حس مشترك داشتن يك امر طبيعيه اما نه ديگه اينقدر!نميدونم شايد
....من اون لنگه شبيه به خودمو پيدا كردم!اگر اينجوريه كه براوو!!برم كلاهمو
پس كلاهم كو؟كسي
كلاه منو نديده؟؟