نشانه می بینم Posted by By maryami August 16, 2009Posted inGeneral, Idea یک دریچه جدید توی ذهنم باز شده انگار هرچی جلو تر می رم, بیشتر به این نکته پی می برم که هی دخترجون خفه شو زندگی جبر نیست که منطق…
از والد درون به مریم آی Posted by By maryami August 14, 2009Posted inLife Stories, Malaysia با خوابیدن, لباسها از توی ماشین روی بند پهن نمی شوند ظرفها خود به خود شسته نمی شود آشغالها بیرون برده نمی شود ناهار ظهر آماده نمی شود . برخیز!
graduation day Posted by By maryami August 11, 2009Posted inLife Stories, Malaysia اینکه من هی دارم به خودم تلقین میکنم امروز روز مهمیه برام و باید خیلی احساسات داشته باشم و خوشحال باشم به نظر تلاش عبثی میاد و آب در هاون…
طوفان سرد Posted by By maryami August 10, 2009Posted inLife Stories, Malaysia صبح اول صبح زنگ زده که راننده تاکسی مشترکمون بهش گفته دوستت معلومه که بیش از حد کار می کنه, تا من رو اینجوری متقاعد کنه باهاشون برم آخر هفته…
سمیآلیسم: Posted by By maryami August 10, 2009Posted inGeneral, Idea همه ترس من اینه که آرزوهام یکی یکی قبل از اینکه برآورده بشن کلا منقرض شن. مثلا علی الحساب اون آرزویی که شب خسته بیای خونه و کتت رو بندازی…
این روزها من خودم نیستم Posted by By maryami August 10, 2009Posted inUncategorized دیری است حس هایم دیگر در قالب کلمه نمی گنجند کلمه هایم در هیچ جمله ای کنارهم جمع نمی شوند جمله هایم قبل از اینکه ثبت بشوند از ذهنم فرار…
Distance Posted by By maryami August 6, 2009Posted inFeeling, General قهوهات را بنوش و باور کن، من به فنجان تو نمیگنجم. ... بهمنی
A Special Thanks to You Posted by By maryami August 4, 2009Posted inLife Stories, Malaysia از دانشگاه یک ایمیل گرفتم که برای مراسم فارغ التحصیلی یک جمله کوتاه براشون بفرستم تا موقعی که می رم مدرکم رو بگیرم بخوننش با خودم فکر کردم اگر همه…
h1n1 Posted by By maryami August 1, 2009Posted inLife Stories, Malaysia در کلینیک رو هل میدم به جلو تا وارد بشم پرستاره تا می بینه خارجی ام, ماسکش رو میزنه به دهنش. اخم می کنم در رو می بندم و بدون…
Take Time To Live Posted by By maryami July 29, 2009Posted inLife Stories, Malaysia یکی دارد زیر باران با چتر می دود تا مبادا اتوبوس را از دست بدهد. یکی هنوز هم از دست دادن لحظه هایش می ترسد. یکی هیچ وقت نفهمیده است…