آن روی سکه:
30 AGUST 2006
یک سال پیش…
من گرفتار بودم, ناراحت بودم , خیلی از نقشه هایم بهم ریخته بود. من بی نهایت خسته بودم.خسته
و آخر خط . تلاشهابم دیگر جواب نمی داد و به هر دری میزدم بدتر میشد .من بدترین آدمهای زندگیم
را تجربه کرده بودم و فقط دلم میخواست بمیرم.
که یک روز جمعه ای آمد و من در حال صحبت با تلفن با سعیده بودم که سیستر خبر از یک
مسابقه داد و من از روی بی حوصلگی ثبت نام کردم و قرعه به نامم افتاد و جایزه نفر اول
یک سفر مکه بود.
زن دایی جان دخترش را مکه اسم نوشته بود و انگار سیاست جدیدش این بود که به همه
بفهماند دخترش چون از همه دخترهای فامیل بهتر بوده خدا به او سعادتی بی نظیر داده که
برود مکه و بعدا هی این موضوع به رخ این و آن بکشد که من اسمش را میگذارم ” سیاست
سوء استفاده از اعتقادات مذهبی مردم “همه ما میدانستیم و هیچ نمیگفتیم. خاله بزرگه
حسابی کفری شده بود. من فقط نمی فهمیدم وقتی پول میدهی ثبت نام میکنی و یکسال
هم صبر میکنی,چقدر سعادت می تواند نقش داشته باشد ؟
وسوسه نرفتن, وسوسه فروختن مکه ام و پس انداز هزینه اش, وسوسه هدیه دادن فیشم
به اعضای خانواده ام همه این ها بارها سراغم آمد .من مکه نمی خواستم برم . دلم فرانسه
می خواست و حاضر بودم برای رسیدن به آن هر کاری بکنم.من جرات نکردم حرفی بزنم از
وسوسه هایم, وقتی ذوق و شوق اطرافیانم را دیدم . و به صلاحم بود که بروم.فقط این زن دایی
جان بود که نمی خواست سر به تن من باشد و حق داشت.
من آدم مذهبی نبودم در واقع کمی هم ضد مذهبی بودم .من همیشه فکر میکردم مکه میتواند
آخرین جایی باشد که در زمان پیری ام بخواهم بروم. من حتی موقعی که روحانی فامیلمان
خواست الحمد را صحیح بخوانم برایش , از ترس اشتباه خواندنش نخواندم و یک جوری جلوه دادم
که او اول بخواند و بعدا من!
زن دایی جان یک مهمانی گرفته بود از این سر تا به آن سر که آش پشت پای دختر دایی جان را بپزد
و من وقتی همه آش را میخوردند گفتم این آش من هم هست چون مال ما از این خبرها نیست
من میروم فضولی نه زیارت ! و وقتی با چشم غره همه مواجه شدم خفه شدم (آخر هم علی
رغم اصرارهایم آش پشت پایم را پخته بودند و نوش جان کرده بودند) و بعدترش که دیدم
دختر دایی جان برای همه این همه سوغاتی آورده , فکر کردم کی حال دارد برای این همه آدم
برود بازار گردی, بهانه کردم و گفتم” برابم کادو نیاورید لطفا چون من می روم زیارت نه خرید!”
و قرار نیست سوغاتی بیاورم که خاله بزرگه بی خبر از ذات خبیث من از اینکه خواهرزاده اش
اینقدر قلب پاکی دارد کلی کیف کرد و هنوز که هنوز هست این جمله را از من نقل قول میکند
برای همه که اینهمه نروند مکه خرید کنند و کمی زیارت کنند!!
من مذهبی نبودم, من در مدینه وقتی نماز صبحم قضا شد راحت تا ظهر خوابیدم ولی خانم دکتر
هم اتاقی ام فردا صبحش دم در خانه حضرت فاطمه گفت نمی آیم داخل چون رویم نمیشود
جلوی حضرت فاطمه! که نمازم قضا شده ولی من رفتم و کلی هم در خانه , زندگی حضرت
فاطمه سرک کشیدم و خوشم آمد.
من یک هفته در اعمال سنی ها خوب ریز میشوم و کم کم ازشان خوشم می آید .و به روحانی
کاروان میگویم که اگر میشود راه به راه هی نگوید این سنی های فلان فلان شده …. چون
ما در برخی موارد از آنها خیلی بیشتر فلان فلان شده تریم و آن هم یک چشم غره اساسی ام
می رود که ساکت میشوم.
من از سفید پوشیدن و دور کعبه چرخیدن و با دویدن میان صفا و مروه خیلی حال کردم دلم خواست
یک بار دیگر هم اینکار را بکنم ولی خانم دکتر هم اتاقی ام نیامد و گفت آقای قرائتی گفته است
من اگر بروم مکه فقط یکبار مُحرِم میشوم و شک دارم و لی من رفتم و باز مُحرِم شدم و کلی
هم خوش گذشت.
من نیت اِحرام مجددم را برای بابا و مامان کردم وقبلش برای خودشیرینی زنگ زدم به بابا که
چشمتان را ببندید من الان دارم جای شما دور کعبه می چرخم و وقتی برگشتم ایران و دیدم
به خواسته ام عمل کرده فهمیدم حسابی شیرین شده بودم!
من وسط راه یادم افتاد نیتیم را برای استاد زبانم هم بکنم و به روحانی کاروان گفتم میشود یکی
دیگر اضافه کنم؟که گفت نه. اما من توی دلم گفتم خدایا اگر اینها که می گویند درست است و
ثواب و اینهاهم هست یک سومش هم مال استاد زبان خدا بیامرزم! و بعدش خودم از این کارم
خنده ام گرفت انگار که دارم ارث تقسیم میکنم.
من شب کنار کعبه خوابیدم که هتل را هیچ دوست نداشتم برای من که مرتب با هتل و توریست
سر و کار داشتم هیچ هیجانی در هتل ماندن نبود.و به گفته خانم دکتر که خوبیت ندارد در
مسجدالحرام خوابید گوش ندادم.
و جه خواب شیرینی و غافل از …
من صبح از خواب بیدار میشوم متوجه میشوم که وقتی موبایلم رو از جیبم در آورده ام ا
س ام اس دوستم را بخوانم کیسه پولم از جیبم افتاده و من نه دلار دارم و نه یورو و نه ریال و تومان!
که برای امینیت همه اش رو با خودم برداشتم!(بزنم به تخته این همه ذکاوت)
من می خواهم بروم غار حرا و کسی نمی خواهد برود. آخرین بار خیلی جدی به روحانی کاروان
می گویم اگر من را نبرید خودم نصفه شب با تاکسی میروم و مسئولیتش با خودتان !من تا غار
حرا را نبینم از مکه بیرون نمی روم. و او مجبور میشود قبول کند و یک گروه ده نفره از میان
کاروان 120 نفری پیدا میکند و قول می دهد که می رویم.
ولی من هیچ پولی ندارم برای غار حرا. من دلم نمی خواهد به رییس کاروان که دوست باباست
و به همسایه عمه خانم وشوهرش چیزی بگویم که فکر کنند دست پاچلفتی ام. من تنها به
سعیده که اس ام اس میزند با بچه ها زنجان هستند, می گویم و همه پیشنهادات کمکش را رد
میکنم.
من هرچه فکر میکنم میبینم نمیتوانم از غار حرا بگذرم و به جایش از غرورم میگذرم و دراوج سادگی
به خانم دکتر هم اتاقی ام یواشکی می گویم و او هم در کمال بزرگواری جوری جواب میدهد که
معنی اش این میشود فقط پول حرام هست که گم میشود !انگار من در ایران دزدی کرده باشم
از توریستهایم و ازشان دلار گرفته باشم و او در مطبش زمین شخم زده باشد.و من به زور جلوی
خودم را می گیرم که نگویم که حرام هم خودش هست با آن هیکل چاقش و این مدت این
همه خودخواهی و اذیت را ازش دیدیم و هیچ به رویش نباوردیم که خانم دکترفلانی و دختر
مهندس بهمانی است !
من حرفم را میخورم و از او به خاطر بخشش و بزرگواری اش تشکر میکنم.
خانوم دکتر ثروتمند به من 10 ریال اندازه غار حرا قرض میدهد و و من فکر میکنم کاش الان حضرت
فاطمه اینجا بود و شاید از خجالتش بیشتر به من پول قرض میداد! من می روم یک سوغاتی ام
را که توی مکه خریدم پس میدهم ومیگذارم روی آن و پول تاکسی را جور می کنم.
من غار حرا را بالاخره می روم و خیلی دوستش دارم .پر از آرامش , سکوت , خدا , عشق
خوبی و تلاش و زندگی. همه این حس ها را باهم آنجا احساس میکنم .و خوشحالم.بینهایت
.
من برگشته ام .من خوشحالم که دیگر مجبور نیستم قیافه خانم دکتر را در یک اتاق تحمل کنم
و خوشحالم که دین زدگی ام درمان شده است .حتی اگر بازهم مذهبی نشده باشم لیکن میدانم
که مذهب وسیله شیرینی است برای هدف.
کمتر از یک هفته دو تا از آرزوهایم حقیقی شده اند و من باز هم دوست دارم سفید بپوشم با
جمعیت همراه بشم و و مست کعبه شوم.