ننوشتم هیچ گاه
فرصتی نشد
وشاید نخواستم
وشاید نتوانستم
در توانم نبود
چون باورم نبود
دل ,
قادر به توصیفش نبود
.
نگفتم هیج گاه
از آن سفر
از آن حادثه
که
در نگاه اول
کعبه
توی ذوقم خورد
ذهنم را مشوش کرد
بی ایمانی ام را بیشتر
.
نگفتم
که نگاه بعدی عاشقش شدم
که هیچ شب در هتل نماندم
از شوق دیدن کعبه
بی آنکه نمازی بخوانم
تنها زل زدم .
.
نگفتم
که آن شب با یک خبر
از حال رفتم
مست عشق شدم
دیوانه کعبه
و ایمان آوردم
.
نگفتم
که مومن شدم
نه مذهب
که به قول سهراب
مذهب بدترین شوخی زندگی با من بود
.
نگفتم
که باز خواهم رفت
که با همه خوشی های دنیا تعویضش نمی کنم
هر چقدر که از مذهب و قوانین دست و پا گیرش
فراری باشم
.
نگفتم
احساسم را
که دلم نخواست
تفسیری برایش باشد
که دلیلی داشته باشد
وکسی تحلیلش کند
هر چه بود برای من
بود تحول بود
و تغییر.
و دوستش داشتم بیشتر از همه دوست داشتنهای دنیا.
این روی و آن روی سکه.