شیرجه بزنیم توی ترسهایمان

بعد اون لحظه ای که ترست دیگه ریخته،
هیچی توی دلت نیست. می دونی از پسش بر میای.
می دونی اما به روی خودت نمی آری.
چون خودتم فراموش کردی که یک شبهایی بوده که مثل سگ از ترس
تا خود صبح کابوس می دیدی..
.
ترس؟ من؟ کی؟ کجا؟