دختر آلمانیه پارسال همین موقع ها آمد مونترال. شغلش را در آلمان ول کرده بود، گلدانهایش را داده بود به همسایه اش
خانه اش را داده بود اجاره و پاسپورتش را برداشته بود و روانه کانادا شده بود به این امید که شاید آسمان این طرف زمین رنگش آبی تر باشد.
دخترک هفته اول خانه من مانده بود تا جا پیدا کند. چند ماهی در شهر ما بود، چند ماهی رفت ونکوور .دفعه آخری که دیدمش سال نو میلادی بود و شهر برفی برفی.
نیکولا آن شب برفی آنقدر افسرده بود و عمیق و تلخ حرف زد که هنوز چهره غمگین و گم شده اش جلوی چشمم هست.
نیکولا ویزای یک ساله اش که تمام شد برگشت برلین. وقت نشد ببینمش اما چند باری تلفنی حرف زدیم. تا آخرین لحظه رفتنش هنوز بین ماندن و رفتن مردد بود.من مثل همیشه فقط به حرفهایش گوش می کردم و جوابی برایش نداشتم.
.
نیکولا بعد از یک ماه امروز برایم ایمیل زده، طولانی و با جزییات.
یک جایی توی ایمیلش نوشته که وقتی برگشتم آلمان هفته اول فهمیدم که هیچ کس و هیچ چیز عوض نشده.البته این احمقانه است که چون من سفر کرده ام و سعی کرده ام تغییر کنم توقع داشته باشم کنم بقیه هم باید عوض شده اند.
البته بدتر از اینها این است که همه می گویند من هم اصلن عوض نشده ام و پذیرفتن این موضوع خودش خیلی سخت است.
.
من ایمیل نیکولا را خوانده ام. آنقدر که درکش می کنم دلم می خواهد اولین پرواز به مقصد برلین را بگیرم
بروم در خانه اش .به چشمانش نگاه کنم و بگویم
هی دخترک
هیچ چیز تقصیر تو نیست.
حقیقت این است که
اصلن آسمانی در کار نبوده و نیست.
همه ما سر کاریم!
هم من.
هم تو
هم آن پسرک فرانسوی که عاشقش هستی،
به همین سادگی!
Comments are closed
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود.
(سهراب)
مهم نیست!
آری،دقیقن همه حسابی سر کار هستیم ماریا
به گفته ی فروغ عزیز:
…
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتی ست به آرامش
…