وسط دانشکده ایستاده بودیم و از دست بد روزگار سرراه هم قرار گرفته بودیم
احساس کردم تمام کلمه هایم از دهانم به زمین ریخته می شود
تمام کلمات او هم.
دلم هم مدام داد می زد که هیچ کدام از این کلمه ها به من نمی چسبند.
حوصله ایستادن و کلمه ریختن نداشتم
دخترک برایم تصویریک زن منفی خسته درگیر داشت
خواستم بروم اما گفت که باید گذشته را حل کنیم
منظورش از گذشته حرفهایی که بود که پشت سرم زده بود
من حوصله حال نداشتم چه برسد به گذشته
خواستم بگویم ول کن
به حضرت عباس
وقت اضافی داری
اعصاب اضافی داری
اصلن بیکاری؟
اما نگفتم
تنها راه نجاتم این بود که
لبخند بزنم و بگویم گذشته تمام شده
بیا پیمان صلح ببندیم.
.
نگاهم به کف زمین دانشکده افتاد
پر از کلمه بود
و همه تند تند از آسانسور بیرون می آمدند
و کلمه ها را زیر پا لگد می کردند
کلمه ها که خوب لگد شدند
از هم جدا شدیم
.
دلم گفت
لایتچسبک نه با کلمه می چسبد
نه با پیمان دروغین
ول کن به حضرت عباس!
Posted inLife Stories Montreal
لایتچسبک !
خیلی به دلم نشست
به من سر بزنید