پدر, هنوز در رویاهای شبانه ام سرحال و قوی است.
نظر می دهد, قدرت دارد و طرف مخاطب است.
ضمیر ناخودآگاهم
نمی خواهد بپذیرد که عالیجناب آلزایمر* دارد ذره ذره سلول های مغز پدر را ریشه کن می کند
و تا کامل ریشه بر تیشه اش نزند دست بردار نیست.
.
باید فکری به حال ضمیر ناخود آگاه کرد
————————————————-
* برگرفته از داستانِ کوتاه «عالیجناب آلزایمر» نوشتهی عرفان مجیب
Comments are closed
ممنون، مطلب قشنگیه
_____________________
گفتم نظرمو بنویسم از باز گذاشتن نظرها پشیمون نشی باز 🙂
همیشه منتظر پست های جدیدت هستم.
سلام مریم جون
اینستا نیستی شما؟
مطالبی که مینویسی عالین حسه خوبی دارن دوست داشتم اینستا شما رو دنبال کنم
سلام و درود بر مریم آ !
ایام به کام.
سید
خوندمش جالبه .
یهو به خودم اومدم دیدم 4 5 ساله دارم رهگذری میام و سر میزنم و میخونم و همراه میشم … ناگهان امروز از خودم پرسیدم چرا :-؟
نمدونم … دیدم ناخواسته انگار یه جزئی شده از دنیایی دیجیتالی من … نه میشناسم نه میشناسند مرا … همینش قشنگه فک کنم … لطفا هیچ وقت متوقف نشو ، انگار توقف اینجا خیلی چیزا رو هم با خودش از حرکت باز میداره .
گود لاک .
سلام . بیادت بودیم . موفق و پیروز باشی .
چرا استپش شده اینجا؟