الایو داستان یک گروه تیم راگبی است که هواپیمایشان،
یک جایی وسط برف لابه لای کوه ها می شکند . چند هفته اول، همه تیم، به امید اینکه بالاخره یکی پیدایشان می کند،
همان جا وسط سرما منتظر می مانند، تا اینکه یکی از اعضای تیم از رادیو می شنود که دیگر کسی دنبالشان نیست و همه فکر می کنند که مرده اند.
آن لحظه، همان لحظه ای است که تصمیم می گیرند خودشان راه نجات را پیدا کنند.
دیدن بقیه فیلم وقضاوتش به عهده خود خواننده گرام این سطور،
اما بعد از فیلم یادم آمد که بارها شده است که تا زمانی که کاملن مطمئن نشده ام که قرار نیست کس دیگری کمکی بکند، یا دلی بسوزاند همه تلاشم را روی میز نگذاشته ام، اما امان از لحظه ای که خوب شیر فهم شده ام
که آی مریم آی اینجا، توی این موقعیت اسف بار، خودت هستی و خودت اگر خودت خاکی به سرت نریزی،
خاک از آسمان رویت فرونمی آید.
،
همان لحظه شده است نقطه عطف. نه برای آن موقعیت، برای یک عمر.
.
مثال؟ حسش نیست به حضرت عباس!
Posted inGeneral Idea Life Stories Montreal
چرا فتو بلاگتو آپ نمیکنی؟؟؟!!
دلمون پوسید به مولا….
همه اش زیرِ سرِ حضرت عباسه، به این حضرت عباس!