یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
بعد یک روز بیدار شدم و با خودم فکر کردم
تنها فرق من با اونها اینه که من در تمام این سالهای غربت سعی کردم مشکلاتم رو خودم حل کنم، خودم رو مسیول اشتباهاتم بدونم و بی خود و بی جهت طلبکار بقیه نباشم و بقیه را الکی درگیر مشکلاتم نکنم.
بعد این شد که همیشه اون طرف تلفن یکی داشت می نالید و این طرف تلفن من حرصش رو می خوردم و سعی می کردم ببینم چه جوری می شه راه حلی داد. کم کم، من چه با مشکل و چه بی مشکل شدم شنوده ای که بقیه عادت کردن نگرانش نباشن و فقط به فکر خودشون باشن.
اون روز، امروز بود. شنوده ازمکالمات یک طرفه خسته است و تصمیم گرفته دیگر نیست نگران کسی نباشد که نگرانش نیست.