یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
سیستر کوچیکه می پرسه، عصبانی که می شی چی کار می کنی؟
خیلی که عصبانی بشی؟
فکر می کنم، عصبانی که بشم؟ کی آخرین بار واقعن عصبانی شدم ؟ مگر غیر از اینه که
از یک سنی به بعد آدم می فهمه که هیچ چیزی بیشتر از حال خوشش ارزش نداره و
سعی می کنه اگر منطق هم حکم می کنه که الان باید عصبانی باشه، نشه و به جاش با رفیقهایی که عصبانیش نمی کنن بره بیرون
و به حال آدمهایی که می خواستن عصبانیتش رو ببینن، بخنده؟
بعد خوب که فکر می کنم، می بینم اگر از یک موضوعی واقعن عصبانی بشم، اول ناراحت می شم بعد غصه ام می گیره .
اما بعدش یک کاسه لیمو ترش و نمک ، یک چای زعفرانی ، یک خورده نوشتن و بعدشم یک خواب یک نفس یازده ساعته
حلال ماجراست.
تا الان که اینها جواب داده،
بقیه راه رو نمی دونم!