یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
از بس آخردنیا آخر دنیا کردند هوا امروز دیوانه شده بود. اول برف و بعد باران. توی دلم گفتم گاد جان هم مثل ما قاطی کرده است، وسط برف فرستادنش یک دفعه باران می فرستد بعد درجه هوا را هی کم و زیاد می کند.بعد هم یک دفعه دکمه یخ زدگی در حد سگ را فشار می دهد و به ریش ما یخ زده ها میخندد که سعی می کنیم با اسکیت روی یخ خودمان را سپاسگزار یخش جلوه بدهیم.
دقیقن مثل همین روزهای من که ایمیلم را می نویسم اما وسط فرستادنش پشیمان می شوم و به طرف زنگ می زنم.
.
بادمجانهایم را در می آورم که خورشت بادمجان بپزم اما نظرم عوض می شود و یک غذای اسپنیش از آب و گل در می آورم که اصلن نه شبیه پَاِلا است و نه شبیه خورشت بادمجان.
.
به گوشم می رسد فلان آدم نزدیکمان دارد به بهمانی زور می گوید من تصمیم می گیرم زنگ بزنم و غیر مستقیم حرفی بزنم
که شاید رویش اثری بگذارد که دست از کارهایش بر دارد. گوشی تلفن دستم است اما حیف پشیمان شده ام و دارم می روم از سر کوچه قهوه بگیرم. کفه لاته ام را می خورم. یک چیزی درونم می گوید یک جانبه نباید قضاوت کرد ، در ثانی مردم وکیل وصی نمی خوان. تو مشکلات خودت را حل کن اگر راست می گویی...
.
آخر سالی همه خسته ایم
یا لااقل خسته به نظر می رسیم.
از من تا خانم فامیل که آتش وسط معرکه ها می آورد، تا گاد که دلش بیشتر از همه می خواست امروز روز آخر دنیا باشد و از شرمان راحت شود...
نظرها
چه خوب است آدم اگر می تواند و ازش ساخته است زنگ بزند غیر مستقیم تاثیرش را بگذارد و تصمیم دیگران را تغییر دهد. دقیقن چیزی که این روزها احتیاج دارم.
آقای نیمه شب | January 5, 2013 5:39 AM
سلام،همه خسته ایم،قلمت هم انگار خسته س،مثل همیشه نمی نویسی،شاد و سلامت و سرحال باشی ماریا.به جرج جون سلام برسون.
هادی | December 26, 2012 2:52 AM
salaaaam
chetori? pas mituni ye snowmane dorost hesabi besazi ba in barfa!
saeedeh | December 24, 2012 2:03 PM