یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
سیستر تعریف می کند که باباهه از یکی از کارگرهایش زیادی خوشش آمده
پسرک هم خوشحال، هنوز نیامده، با همه خودمانی شده و صدای خنده اش توی کارگاه بلند است ،
یک روز باباهه جلوی بقیه به پسرک می گوید که خودت نمی دانی برای چه اینقدر ازت خوشم اومده.
بعدن که کسی نبود برایت می گویم.
همه که می روند، آخر شب که پسرک می رفته، آرام به پسرک می گوید که
من یک برادر کوچک داشتم که مثل تو بود. هر وقت می بینمت یادش می افتم
مدتی است که دیگرنیست...
.
از سیستر می پرسم پسرک چقدر شبیه عموجان است
می گوید از عموجان خوشگلتر است اما همان قد و قواره با همان روحیات.
.
خودت هم می دانستی عموجان که در قلب برادر بزرگت بودی. نه؟