یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
یک: ایران که بودم هر وقت راه به راه سیستر و بقیه, چند کیلو ناقابال افزایش وزنم رو به روم می آورند با خودم عهد کردم پام رسید مونترال برم جیم ثبت نام کنم , هفته ای یک بار برم شنا, هر روز صبح یوگا کار کنم, دراز نشست روزی صد تا برم, عصر ها برم بدوم و حتی فکر پیاده رفتن به دانشگاه هم به سرم زد, اسکیت روی یخ هم خیلی پر رنگ جلوی چشمم بود.
دو: فکر کنید یک آدم کویری استوا بوده و آفتاب خورده ی در حد یکسال برف خورده, بعد از دو سال در فصل پاییز به وطن برگردد. هوا بالای شش و هفت درجه, ظهر ها به شدت آفتابی, شب ها خنک. ملت سیستم گرم کننده قوی توی خونه روشن کردند. آدم کویری استوا دیده هی می ره درجه بخاری گازی رو کم می کنه, درِ رو به حیاط اتاق رو باز می کنه, ملت چون آدم تازه اومده اولش هیچی نمی گن, بعد نیم ساعت در بسته می شه, بخاری درجه اش زیاد میشه. آدم گرمشه مثل سگ. با خودش می گه این یک سال سرما و برف خوردن حسابی سرما کشته اش کرده, طاقت این همه گرما رو دیگه نداره جون تو!
سه: وطن, هوا ملس و خنک و بعضن آفتابی. ملت از خونه بیرون نمیرن که سرده, یک نفر در میون هم آنفولانزا گرفتن و یکی دو روز توی خونه افتادن, آدم کویری استوا دیده سرما کشیده, هی راه به راه بهشون می خنده که این هوا هم مگه مریضی داره و راست راست لبخند می زنده و همه آدمهای مریض آنفولازایی رو به بهانه خداحافظی بغل میکنه و ماچ ماچ! غافل از اینکه دنیا همیشه یک جور نمی مونه حسن.
چهار: آدم تا پاش می رسه توی فرودگاه امام احساس سر درد می کنه, وقتی سیستر بزرگه بعد از ده بار خداحافظی کردن هرپنج دقیقه یک بار از اطلاعات آدم رو پیج می کنه فقط واسه اینکه سفارش کنه آدم هر کاری داشت بگه, آدم می فهمه اعصابش مثل آدم سالم نیست وگرنه آدم سالم اوقات تلخی نمی کنه موقع خداحافظی سر سیسترش که باباچقدر پیج می کنی اسمم رو فهمیدم یک بار! آدم کم کم سردش میشه, صداش می گیره و به سختی یک خانم پر حرف کنجکاو رو دو در می کنه , آدم تمام مسیر رو می خوابه, درد می کشه, سر گیجه داره, گلو درد داره, غذای هواپیما تو گلوش پایین نمیره, بله گهی زین به پشت و گهی پشت به زین.
پنج: آدم رسیده به مقصد. بعد از یک هفته خواب و قرص و سوپ و پیاز و لیمو ترش! چشمش به زندگی باز شده, بله هوا منهای بیست درجه است, دسته گل محمدی به شهر ما خوش آمدی! پیاده رفتن تا دانشگاه تو این سرما؟ دویدن روی برف؟ اسکیت روی یخ؟ جیم دانشگاه؟ یوگا کله سحر؟ برو خدا جای دیگه روزیت رو بده!
شش: آدم هی به این همه برف نگاه می کنه و با خودش می گه آخ اگه وطن اینقدر برف می اومد چه حالی می داد به ملت, بعد یادش میاد باباهه با چه حسرتی هر روز چشمش به یک تیکه ابر روی آسمون بود, با چه ذوقی اخبار هواشناسی گوش می داد, آخ اگه بارون بزنه,مگه بارون بزنه!
هفت: آدم , دیشب بعد از یک ماه دوستانش را دیده. آدم دیگه می دونه که شهر مهم نیست, مهم آدمهای شهرند, آدم باید وقتی به شهری می ره, کسی جایی منتتظرش باشه, کسی از اومدنش ذوق کنه, در آغوشش بگیره و گزارش روزهای نبودنش را بده. شهری که دوستی منتظر آدم نباشه شهر آدم نمی شه. دیشب آدم فهمیده که شهر شهر اوست.
هشت:آدم شکرگذار هست و بالاخره از بالای منبر پایین می آد.پایان.