یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
پیغام داده بودید
به یکی از دوستان
.
پیغامتان رسید
درست موقعی که کلافه و سرگردان سرچهار راه ایستاده بودم
موقعی که تصمیم گرفته بودم
دیگر سخت نگیرم
خودم را دیگر در جاده های چپ و راست
گم و گور نکنم
سرم را مثل گاو پایین بیندازم
و تا آخر راه را مستقیم بروم
.
پیغامتان رسید
و مرا به روزهای دور برد
به آن روز که امتحان زبان را افتاده بودم
و در موسسه جلوی همه تان زار زده بودم
بلند بلند
و برگشته بودم خانه
و روز بعدش گفته بودید
که از رفتارم تعجب کرده اید
که فکر نمی کردید اینقدر بی تحمل باشم
گفته بودید که روزگاری
هم زمان هم درس می خواندید هم کار می کردید
گفته بودید از خانه تا محل کارتان سه ساعت راه است
و من سخت خجالت کشده بودم
از این همه بی تحملی ام.
.
پیغامتان رسید
و مرا سخت درگیر کرد.
راستش همین دو هفته پیش
من
دوباره بی تحمل شده بودم
شکسته بودم
از بی تحملی حتی دلم نخواسته بود
هیچ آدمی ببینم
اما قبل از آنکه سرما به سر انگشتان احساسم برسد
دوباره زنده شده بودم
دوباره ایستاده بودم
گفته بودم گور پدر دنیا
و هی با خودم زیر لب تکرار کرده بودم
من بید نیستم
من بید نیستم
من با این باد نمی لرزم
من با این برف یخ نمی زنم
اما لرزیده بودم
یخ زده بودم
اما مهم نیست
چرا که دوباره زنده شدم
چون خود یخ زده ام را دوست نداشتم
چون دلم برای خودم سوخته بود
برای آن همه تلاشم
برای آن همه خوش باوری ام
.
پیغامتان رسید
به موقع
و من قرار شد
باز هم چپ و راست بروم
باز هم دیوانگی کنم
هی یخ بزنم وآب شوم
اما بید نباشم
و به این بادها
حالا حالاها نلرزم...