سلام ماریان.می دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟دیشب وقتی داشتم لباسهای راشین رو بعد از حموم کردنش تنش می کردم،یاد بچگیهامون افتادم!خونه قدیم آقا بزرگ اینا،من و تو شیما و عباس و بچه های دیگه ،زنگ در خونه ها رو می زدیم سر ظهر و در می رفتیم...یادته؟چه هیجانی داشت...کی باورش می شد تو بری مالزی و من هم تو دزفول دست تنها بچه داری کنم و کلی با خاطرات اون روزهامون شوکه بشم و بعدش یه جایی به اسم وبلاگ برات یادداشت بگذارم.عجب پیشرفتی کردیم!!!
نظرها
سلام ماریان.می دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟دیشب وقتی داشتم لباسهای راشین رو بعد از حموم کردنش تنش می کردم،یاد بچگیهامون افتادم!خونه قدیم آقا بزرگ اینا،من و تو شیما و عباس و بچه های دیگه ،زنگ در خونه ها رو می زدیم سر ظهر و در می رفتیم...یادته؟چه هیجانی داشت...کی باورش می شد تو بری مالزی و من هم تو دزفول دست تنها بچه داری کنم و کلی با خاطرات اون روزهامون شوکه بشم و بعدش یه جایی به اسم وبلاگ برات یادداشت بگذارم.عجب پیشرفتی کردیم!!!
laaya | May 8, 2009 7:18 PM
اعتماد به نفست اگر ذاتی باشد که کم نمیشود!
حتمن اراده ات را از دست داده ای/.
کمی صبر کن همه چیز درست خواهد شد/..
داستانک | May 1, 2009 11:48 PM
یا اینکه از ایران قیمه بری واسه کسی ؟
:دی
داستانک | April 30, 2009 2:08 AM
حال می کنم که تو پست بالایی غلطهای مسطلح انگلیسی چینی ها رو هم لحاظ کردید.. خیلی طبیعی و مهرکه بود:-)
عرفان | April 28, 2009 10:16 PM
شاید هم شد آزار نداد...
همیشه چیز خوبی برای دوست داشتم بود یک زمانی حتا اگر دیگر نباشد.
از آن سوی تاریخ | April 27, 2009 3:12 AM