یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
صبح که بابا رسید یک دوست عزیز اس ام اس زد که میدانی افغانی ها به پدر چه می گویند؟
می گویند: قبله گاه
روز اول که بابا را اینجا دیدم با خودم فکر کرده بودم می توانم ساعتها درباره اش بنویسم, درباره یک عالمه حس های ناب,
احساس شِیر کردن جایی که همیشه به تنهایی تجربه اش کردی, با یکی که از جنس خودش هستی.
احساس اینکه بین این همه آدمهایی که هیچ گاه نتوانستی با آنها یکی شوی, یکی از خون تو اینجا هست که در کنارش احساس امنیت می کنی یکی که نه زبان میداند نه راه و چاه را بلد است و مدام عین بچه خوب طبق برنامه ات همه جاها را می آید و هیچ, غر نمی زند.
احساس اینکه یکی این همه راه را آمده است تا مطمئن شود تو خوبی, حتی اگر با آمدنش هیچ گره ای از مشکلت باز نکند اما بودنش آنقدر شیرین است که نمی خواهی این لحظه هایت را با هیج چیز و هیچ کس نه تقیسم کنی و نه تعویض.
اما بعد که یکی یکی دوستانم را به او معرفی کردم دیدم چیزهایی زیادی در باره دوستانم هست که هیچ وقت پی نبرده ام
هیچ وقت اینقدر مطمئن نشده بودم که دوستی هاییم با هیج کس به خاطر هیچ چیز نیست. اینکه اندک دوستانی که داری آنقدر خالصانه محبتشان را نثار پدرت می کنند که گویی همانقدر خوشحالند که تو هستی.
وقتی خانم پرفسور مالایی با شوهرش برای بابا هدیه آورد و همه مان را در آن رستوران ایرانی به افتخار بابا مهمان کرد و در جواب اعتراض ما که اینجا رستوران ایرانی است و ما میزبانیم به من گفت: اینجا کشور من است و پدرت همه این راه را امده است تا من را در کشورم مهمان کند؟ فهمیدم که هیچ ازمحبت خالصانه این زن نفهمیده ام.
وقتی ژان فرانسوی تمام مدت در گنتینگ هایلند با دوربینش همه حرکات بابا را با آن همه شوق و ذوق با دوربینش فیلم برداری کرد و شب قبل رفتنش از مالزی تا نیمه شب فیلم را ادیت کرد تا به قول خودش بابا قبل از رفتن فیلم را ببیند و بعد هم آن همه بدو بدو اش برای رساندن فیلم ها, فهمیدم که حتی وقتی مالزی کشور ژان و ایدار نیست اما باز هم باید مهمان محبت آنها باشیم.
وقتی هم خانه چینی قبلی ام که مدتهابود ندیده بودمش تا شنید عمو کی اف سی (به قول خودش) اینجاست از ظهر برایمان در بهترین رستوران دریایی وقت گرفته بود تا بابا برای اولین بار طعم خرچنگ را بچشد و بعد هم باز باید مهمان محبت آنها می شدیم تنها به بهانه اینکه کشور کشور ما نبود.
وقتی دوست ایرانی ام با مهربانی تمام لحظه به لحظه فیلم را در سینما برای بابا ترجمه می کرد که بابا از فیلم سر در بیاورد و بعد هم آن همه همراهی اش و دوست دیگری که مرتب از دور در پرواز مواظب بابا بود , هدیه مپینگ و ..
فهمیدم که من شاید پدری داشته باشم که در بعضی موارد بی نظیر است
اما در طول این دو سال لحظه های غربت, دوستانی یافته ام
که بی شک هیچ جای دنیا لنگه ندارند.