یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
این روزها فکر میکنم زندگی خیلی جدی تر از اون چیزی هست که بخواهیم بیاریمش تو قالب چند تا جمله,شاید بعضی وقتها خیلی تلخ تر از اون چیزی که تصورش می کنیم تا حدی که کلمات هیچ وقت حق مطلب رو نمی تون ادا کنند, حق درد و رنجی که کشییدیم, حسرتی که خوردیم و چیزهایی که هیچ وقت نداشتیم و هر چه بیشتر برای به دست آوردنشون تلاش کردیم بیشتر از اون خوشبختی فرضی که در ذهنمون ساخته بودیم فاصله گرفتیم. و بعضی وقتها خیلی زیباتر از تصوری که داشتیم که بازهم فکر میکنم کلمات برای بیانش هیچ کمکی نمیتونن بکنند.
اون روز صبح که چشم باز کردم و دیدم اون یک هفته کذایی تموم شده, دلم خواسته بود از شیدا بنویسم از همراهی و از مهربانی اش, از اینکه تا آخر همه لحظه های تلخ و زهر ماری ام رو صادقانه شریک شده بود و دست آخرشادی نتیجه رضایت بخشمون رو با هم سر کشیده بودیم.اما ننوشته بودم.مثل خیلی چیزهای دیگه که از ذهنم گذشته بودند و ننوشته بودم چون یک دفعه از خودم پرسیده بودم " تو را از نوشتن چه حاصل ؟". وقتی باید همه اش سگ دو بزنی, وقتی همه زندگی ات شده استرس, شده عجله, شده رقابت, شده هزار جور ترس. ترس از دست دادن زمان, ترس از دست دادن فرصتهایی که شاید هیچ وقت دیگه نداشته باشی, ترس از روزهای سخت تری که در پیش رو ته و هنوزشک داری اونقدر قوی شده باشی که وقتی باد تند و سرد می وزه بتونی محکم سرجات وایسی و تکون نخوری. وقتی یک خبر کوچیک همه زندگیت رو از بین می بره, وقتی رفتار بد یک آدم, کل ایدولوژی زندگیت رو کن فیکون می کنه,
اون وقت با خودت فکر می کنی توهیچ وقت, آدم مبارزه نبودی, این رو خودت بهتر از همه می دونی که وقتی یک جای کار برات سخت میشه به جای حل مشکل , صورت مساله رو عوض می کنی و خودت رو گول میزنی که می تونی.
اما خیلی وقته فهمیدی که لااقل باید با خودت صادق باشی, وقتی می دونی یک جای کارت می لنگه باید زل بزنی به آینه و به چشمای توی آینه بد و بیراه بگی, به چشمهایی که این روزها بیشتر از هر موقع دیگه خسته اند, چشمهایی که خیلی وقته بهشون عادت دادی دیگه هی از دلتنگی, از فشار, از خستگی, خیس نشند, چشمهایی که مجبورشون کردی صبور باشند و دیگه راحت راز درونت رو جلوی هیچ غریبه ای رسوا نکنند, چشمهایی که همیشه به جای تو حرف می زنند و تو رو وادار به سکوت می کنند. ...
اون روز صبح که چشم باز کردم و دیدم اون یک هفته کذایی تموم شده, بلند شدم یک نفس عمیق کشیدم و برای خودم چای با دارچین درست کردم و سعی کردم خوشبختی کوچک رها شدن از یک رنجی که بیهوده تمام انرژی ام را بلعیده بود رو برای خودم جشن بگیرم. جشن گرفتن خوشبختی رها شدن از یک بدیختی در سکوت و تنهایی, لذت وصف نشدنی داشت. لذتی که هیچ کلمه ای برای توصیفش پیدانکردم.
لذت زل زدن از روی رضایت,
به چشمهای گود افتاده و خسته جلوی آینه.
پی نوشت:
می دونی راستش من نمی تونم باور کنم دل کسی از ننوشتنم بگیره, اما ننوشتم, تا دل کسی به خاطر من و نوشته هام توی این روزهای بارونی نگیره....