یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
نمی دونم چرا یک دفعه حناق گرفتم. چرا همین جوری زل زدم به حقیقت و صدام در نمیاد.انگار حق با مپینگ بود. لحظه هایی که واقعا زجر کشیدی رو نمیتونی هیچ وقت ازش حرف بزنی . چون می ترسی بدبختیت رو با بقیه شیر کنی. مپینگ راست میگه ما وقتی از دردهامون حرف میزنیم یعنی حالمون خوبه. یعنی هنوز کار به جایی نرسیده که نشه دربارش حرفی زد.
من ترسیدم حرفی بزنم از اینکه یک روز صبح زود , یکی پیش بینی کرده بود هرگز به رویاها یی که دارم نخواهم رسید و شکستی سخت در انتظارم هست و بهتر است انرژی بیشتری برای دغدغه هایم هدر ندهم و من اونقدر شوکه بودم که نتونسته بودم بگم خوب که چی؟ برای چی این حرف رو میزنی, اصلا به تو چه . و فقط ساکت گوش داده بودم و بعد هم دیدن فیلم بچه های آسمان مجید مجیدی کافی بود که تا نصفه شب مرا بی خواب کند و اشک مرا در بیارد و هی دلم هوای خانه و محبت و صمیمیت آن روزهایمان را کند و بازهم به هیچ کس حرفی نزنم.
.
این روزها بیشتر از هرچیزی به این نوشته فکر میکنم
یه روز می رسه که مرده هامون رو از زیر خاک بیرون می کشیم. تمیزشون می کنیم. لباس تنشون می کنیم. می ذاریمشون یه جا دراز بکشن. اتاق شون رو پر از گل داوودی می کنیم. پرده ها رو می زنیم کنار که آفتاب بیفته ته اتاق. بعد اونا لبخند می زنن. و آروم آروم زنده می شن. بهمون سلام می کنن. بغلشون می کنیم. می بوسیمشون. براشون غذا می آریم. همین طور که غذاخوردنشون رو تماشا می کنیم اونا برامون تعریف می کنن که مرگ چه جوری بوده. که نبودن یعنی چی. بعد خیالمون رو راحت می کنن که دیگه نمی میرن.
که دیگه نمی میرن
که دیگه نمی میرن
و هی با خودم تکرار میکنم : خیالمون رو راحت میکنن که دیگه نمی میرن , که دیگه نمی میرن.....
.
از آخرین باری که که بوی پاییز را حس کرده ام چند وقت میگذرد؟