یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
دخترک را بعد از یکسال دیده ام. هم دلم برایش تنگ شده است و هم نشده. مثل همیشه سرشاراز اعتماد به نفس و زیبایی بود. نگرانش بودم. دلم میخواست بدانم در همه این مدت چه به سرش آمده. پرسیدم, یکی یکی همه ان سوالهایی که در ذهنم وول میخوردند. بعد یک لحظه میان جوابهایش احساس کرده ام شده ام عین همانها که بیشتر از آنکه نگران حال آدم باشند, نگران حس فضولی ارضا نشده اشان هستند, همانها که به بهانه نگرانی هی و هی می پرسند بی انکه ذره ای نگرانی ازصدایشان موج بزند. همان لحظه احساس کردم نقش همان آدمهایی را گرفته ام که همیشه ازشان فراری بوده ام.یک باره دهانم را بستم و به زبانم فرمان دادم" خفه شو لعنتی"
و ساکت شدم تا وقتی که مطمئن شدم که سوالهایم از جنس نگرانی است نه کنجکاوی شخصی!
و او از حالم پرسید
از روی محبت و بدون نگرانی...