یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
فک و فامیل عجیب غریب
خوب بدیهیه که آدم بعضی وقتها دلش توی غربت مثل سگ برای بعضی ها تنگ می شه , حتی دلش واسه کسایی که یک روزی چشم نداشته ببینتشون می گیره و آرزو داره باهاشون دوباره برای مدتی کوتاه هم که شده هم کلام بشه.
و جالب اینه که اون موقع ها قطعن هیچ کدوم از بعضی های ذکر شده به یاد آدم نمی افتند و امکان نداره زنگ بزنند, یعنی اگر حتی به اندازه مرگ هم دلتنگ باشی و هی از راه دور انرژی بدهی و تمرکز کنی و خودت رو خفه کنی تا شاید یکی به یادت بیفته, تا آخرسر یک اس ام اس ندی و ابراز وجود نکنی که بابا من هستم /من زنده ام/ منم آدمم ../ هیچ کی یادت نمی افته و البته تجربه نشون داده که بیشتر وقتها حتی اس ام اس هم فایده نداره...
و چیزی که جالب تره اینه که وقتی که مثل سگ کار داری و وقتت در حدی کمه که حتی نمی دونی اصلن چی بخوری, چی بپوشی, اول به کدوم بدبختیت برسی و به تنها چیزی که فکر نمی کنی اینه که اون بعضی های بالا در دنیا وجود خارجی دارند ,
درست همون وقته که همه اون بعضی ها یکدفعه همهشون با هم یادشون می افته که یک کره خری اینجا دارند که شاید بعضی وقتها دلش می گیره و یک احوالپرسی می تونه از این رو به اون روش کنه و یک دفعه می بینی زنگ پشت زنگ, دلتنگی پشت دلتنگی! و تو نمی دونی الان بنشینی باهاشون خاله زنک بازی در بیاری و درد دل کنی, یا اینکه عذر خواهی کنی و به بدبختیهات برسی ...
.
بعد از مدتها بی خبری, امروز از صبح با صدای تلفن بیدار شدم و ظهر فقط تونستم با شرمندگی تند تند خلاصه نرم افزار رو به دوستم یاد بدهم و زود از خونه اش بزنم بیرون تا بیش از این با انواع و اقسام مکالمه های عجیب غریب ام با گروه سنی مختلف ( از خاله بزرگه گرفته تا دختردایی دو ساله و غیره ) اعصابش رو خط خطی نکردم .
شب مکالمم رو با دوستام زود قطع کردم تا به جاش با دایی جان و باباهه صحبت کنم و یک نفری که شماره اش به نظر از ایران بود رو نتونستم جواب بدهم چون صدا نمی اومد...
پ ن) ساعت دقیقن یک و سی و شش دقیقه نصفه شبه و داداشه الان قطع کرد!
یا امان زمان! نکنه داری نزول (ظهور؟) می کنی و ما خبر نداریم.