یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
نفس راحتی میکشم و
همه مدارک رو میگذارم روی میز.
دونه به دونه اش رو بررسی می کنه تا می رسه به چک ,لبخندی میزنه و می پرسه:
چرا دو رنگ نوشتین؟ من اما اونقدر خسته ام که لبخند نمیزنم . می پرسم ایرادی داره؟
میگه قطعاَ.
توی دلم خودم رو سرزنش میکنم. از اینکه هزار بار بابا بهم فوت وفن چک نوشتن رو
یاد داده و هنوز یاد نگرفتم .آروم خودم رو یک احمق خطاب میکنم...
عذر خواهی میکنم . امضای چک قبلی رو پاره میکنم و یک چک جدید مینویسم
سرم رو که بلند میکنم یک لبخند ملیح زنانه دیگه میزنه و میگه:
با این که سنتون کمه اما دقتتون خیلی زیاده.
با شنیدن این حرفش بی اختیار شاد میشم ،ذوق میکنم و لبخندی گرم تحویلش میدم.
انگار همه خستگیهام تموم میشند ...
از بانک که بیرون میام با خودم میگم خاک بر سرت مریم!
این روزها اینقدر اعتماد به نفست پایین اومده
که با یک تمجید کوچک اینجوری خر کیف میشی.
چی به سرم اومده؟؟