یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
زمان:3:20 دقيقه عصر يك روز بهاري!
باباهه همچنان در خواب غفلت،من كتاب my fair lady ام رو ميخوانم و در ذهنم از اليزا يك تصور بامزه ميسازم،صداي گوش خراش تلفن،يكي سرم داد ميكشد :پس چرا نيومدي،بايد ساعت 3 اينجا باشي !!داره نوبتت ميشه!
منشي باباهه زير بارساختن يك دروغ مصلحتي براي پدر نميرود تا بلكه با صداي زنگ تلفنش بيدار شود!
ميرويم!
زمان:4:20 عصر يك روز دل انگيز بهاري!
افراد حاضر در جلسه:رييس دانشگاه،معاون امور آموزشي،رييس آموزش،آقاي دكتر ايكس و اون خانوم خوشگله كه تازه دكترا قبول شده!
موضوع جلسه:آيا هست كسي كه ما خوشمان بياد و كارشناس آموزشش كنيم!؟
رييس دانشگاه :ايشان كه دانشجوي خودمان بوده اند مي شناسيمشان!
دكتر ايكس بلند بلند سوابق كاري مشخصات و اطلاعات نوشته شده در فرم پذيرش را ميخواند!
شروع مي شود!
دكتر ايگرگ:
كارتان در ايرانگردي ـ جهانگردي ربطي به كامپيوتر دارد!؟
( نگاهي به چهره بدون سبيلش ميندازم ودر ذهنم يك گربه بدون سبيل را تصور ميكنم!)
مي:نخير!
اسم و آدرس شركتهايي كه تدريس خصوصي داشته ايد چيست!؟
مي:فلان جا و بهمان جا!
فكر نمي كنيد شما كه ASP وData Baseبلد هستيد اينجااستعدادتان هدر مي رود!
مي:نخير!
شما تصور كنيد درسر يك جلسه امتحان هستيد دوستتان در حال مشروط شدن است و بايد اين درسش را حتما پاس كند آيا به او تقلب مي رسانيد:
مي:حتما!اگر بشود مراقب جلسه را دو در كرد كه صد درصد!
يعني تقلب مي رسانيد به او چون دوستتان هست!
مي:اگر دوستم هم نباشد اينكار را ميكنم!
يعني شما اينكار را هم در دانشگاه كرده ايد!؟
مي:بستگي به جو جلسه داشته است،اگر مساعد بوده است كرده ام!
رييس دانشگاه چشم غره ام ميرود!!
و اگر من از شما بخواهم در آموزش نمره فلاني را عوض كنيد اينكار را ميكنيد ؟
مي:شرمنده!
چرا!؟شما كه حاضريد تقلب بكنيد پس چرا اينكار را رد ميكنيد!؟
مي:اگر اينكار را براي شما بكنم پس فردا خانوم ايكس هم از من ميخواهد اينكار را برايش بكنم!و اين چيزي جز دردسربراي من نمي شود!
خانوم خوشگله از خنده دارد منفجر مي شود!من كاملا جدي ام!
دكتر ايگرگ:
من كسي را ميخواهم كه هر چه من ميگويم انجام دهد نه آنچه كه قوانين ميگويد!
(دارد ترفند فكري ميزند)
شما جاي من بودي چه كسي را پذيرش ميكردي!؟
مي:شما با من متفاوتيد،من نميتوانم جاي شما فكر كنم!
دكتر ايكس را يواشكي ديد ميزنم سعي ميكند خنده اش را از من پنهان كند!!
خانوم خوشگله :
شما كلا كاري راكه انجام ميدهيدفكر ميكنيد يا احساسات خود را دخيل ميدهيد!
(خوب است كه نميخواهند قاضي انتخاب كنند!)
مي:من آنقدر فكر ميكنم هميشه كه از فكر كردن خفه مي شوم تا به يك نتيجه كوچك برسم!
دكتر ايكس:يعني استخاره نميكنيد هيچ وقت!؟
مي:هرگز!
رييس اموزش نيشش را باز ميگذارد و مي پرسد:
يعني در ازدواج هم حاضر به استخاره نيستيد!؟
مي:تا حالا كه استخاره نكرده ايم!
نيشش همچنان باز مي ماند!
دكتر ايگرگ:
بعضي ها ميگويند كه ما مهندس هستيم و اين در شان ما نيست كه كاري جز با كامپيوتر انجام دهيم!آيا اعتراضي به اينكه در آموزش شايدكاري پيش آيد كه به كامپيوتر ربطي نداشته باشد،نداريد؟
مي:من براي ليسانسم هيچ ارزش قايل نيستم!ليسانس كنوني به اندازه سيكل زمان مادر بزرگ من هم ارزش ندارد!
خانوم خوشگله تاييدم ميكند با صداي نسبتا بلندي ميگويد:
آ...، مختصر و مفيد!
دكترايگرگ از اينكه نتوانسته است بپيچانتم ناخشنود به نظر مي رسد!
دكتر ايكس لبخندي يواشكي تحويلم ميدهد و رييس دانشگاه از
حضورم تشكر ميكند!
خوش و بشي ساده ميكنم و ميروم،
تا بقيه داستان my Fair lady ام را بخوانم!
در بين راه با خودم فكر ميكنم
اگر خدا به انها يك گرم عقل داده باشد،
عمرا من را بگيرند!